بوف

دست نوشته ها

بوف

دست نوشته ها

شماره نه

همه عالم و آدم میگن پرسپولیس

باز گوشه تلوزیون مینویسه ؛پیروزی؛

طوری که به تو حسی دست میدهد که انگاری از ترس نمینویسند

پرسپولیس

************************

در ضمن من اصلا از تیم پرسپولیس خوشم نمیاد

کلا از فوتبال ایرانی اصلا!

شماره هشت

موذمار؟مارموذ؟موزمار؟یا مارموز؟؟

یا شایدم موضمار!؟ مارموض چی؟!!

کدوم؟

کدومش درسته؟!

حالا هر کدوم که درسته!

خواستم بدونی که هستی!

شماره هفت

وارد مطب دکتر همیشگیم که میشم از دور منو میبینه...نسخرو مینویسه!

میخواستم بهش بگم بابا تو از دور درد مارو گرفتی ..

اینا ۲۴ ساعت بغل مان هنوز هیچی ازمون نمیدونن!

پست شماره شش

سلام

واقعا اتفاقاتی کی طی این مدت دست به دست هم دادند تا من به اینترنت دسترسی نداشته باشم قابلیت تبدیل شدن به یک رمان جالب و پر کشش رو دارند!

فقط کافیه حوصله کنم.و تا صبح بنویسم فردا هم برم پیش ناشر!!

ناشر هم بادی به غبغب خواهد انداخت و نوشته فوق را مزخرف و غیر قابل چاپ خواهد خواند!

یاد یه حرکت مچگیرانه عالم بچگی افتادم.

روزی که انشایم را در کلاس چهارم دبستان توی کلاس خوندم،معلم معلوم الحال قریب به 2000 ایراد از نوشته ام گرفت(بگذریم که توی اون سن هیچکس همچین متنایی نمینوشت)منم با خودم گفتم بابا این معلم ما خیلی حالیشه که.

شب سراغ کتابهای قدیمی پدر رفته و یکی از داستانهای کوتاه آنتوان چخوف رو رونویسی کردم.

کتاب نایابی بود.(هست)

سرتان را درد نیاورم که معلم معلوم الحال و دانای ما از متن چخوف هم ایراد گرفت هوار تا!

درسته که هنر بی انتهاست..

اما قضاوت در مورد هنر کار هیچ بنی بشری نیست.(حرفش،حکم نهایی نیست)

هنر،ذاتا زیباست..

sms از یک انگشت کوچک

امروز صبح یه sms از انگشت کوچیک پام دریافت کردم به این مضمون:

"هوی!! کفشتو عوض کن..سرویس شدم!"


ناتمام است،حماقت انسان

تو روزنامه خوندم طرف رفته ۵۰۰ هزار تومن داده به یه فالگیر،یه پودر جادویی ازش گرفته که رفت سر جلسه کنکور ،پودر مذکور رو بپاشه روی پاسخنامه تا گزینه های درست های لایت بشه

من الان به این آدم چی بگم آخه...

یه چیز دیگه هم بود که من شنیدم اما باورم نشد..طرف مورچه جادویی برده با خودش..که مثلا مورچه رو بالای پاسخنامه ول کنی..بعد اون راه میفته از هر گزینه ای عبور کرد ،اون درسته!!!

ای خداااااا تقلب هم تقلبات ما...یادش بخیر..انقد چشممو چلوندم..تا سه روز چشام درد میکرد.


/\

چه چیزی زیباتر از این که

زیر باران چترت را

کنار گذاشتی ـ وـ

اجازه دادی خیس شوی؟

/\|

با من از شباهت و ارتباط صحبت نکن

ربط ما به هم،

همانقدر است،

که

هندوانه و ماست و پیاز!

|||

من نمیدونم این واژه گفتمان از کجا در اومده؟

بابا جان طرف حالیش نیست..میخ به سنگ میکوبی.

همانا بعضی انسانها با زور حرف میفهمند.

||

زلزله بدی آمده،هر کس به سمتی می دود،حس کمک به همنوع به 1000 درجه رسیده.اینها همان هایی هستند که در یک روز معمولی پاچه هم را می گیرند...

مرد بی ایمان،وسط دریا روی یک تخته چوب زنده مانده است.با تمام وجود از خدا میخواهد این یکبار را بیخیال شود...مرد بی ایمان به ساحل می رسد..میخندد..فردا همان انگلی می شود ،که بود...

قضیه چیه؟

|

دارم نیمه پر لیوان رو میبینم عزیزم

اما لیوان سوراخه

داریم چکه چکه آب از دست میدیم

شانسی که آوردیم لیوانش بزرگه!

[]

میگه هر چی بخوای بنویسی،یکی قبلا بهترشو نوشته.

میگه هر چی که بهش فکر میکنی،تکراریه..قبلا یکی فکرشو کرده.

میگه گناهی که کردی،یکی قبلا ترتیب یه گناه بزرگترو داده.

میگه تصمیم خوبی نبود..میگه خیلی حال داد..میگه بیا بریم از اینجا..

میگه هر چی بگم،قبول.

میگه .. میگه .. میگه..

چرا خفه نمیشی؟

من تکرارش نمیکنم.

سادگی

وقتی می آیی

سبک بیا.لباس نخی بپوش،از نایلون و پلاستیک بدم میاد.عطرم نزن.لازم نمیشه.

اون یذره مواد رو هم نمال به سر و صورتت.چند بار بگم به اونا نیازی نداری.هیچیه هیچی اصلا..دستمال و کتاب شاملو و عکس های سفر و فیلمای هندیکم کنار دریا رو ور دار بیار.احتمالا گریه میکنیم.آره...بیا و  بیارشون.

یچیز یادم رفت چاله روی صورتت موقع لبخندات رو هم ور دار بیار.همش که نمیشه گریه کرد.نه؟

  


تله

همیشه بی موقع حواس پرت میشم

گیر میفتم

مثل موشی که دمش لای تلست

بدتر اینکه شکارچی هم میشینه و نگات میکنه فقط

سالخوردگان

از منزل که بیرون می آیم..سه پیرمرد روی نیمکت روبرو نشسته اند.همیشه هستند.یکی از یکی جالب تر.یکی با بندک های قهوه ایش مدام میخندد.یکی شلوارش را تا زیر سینه اش بالا کشیده و اخمی دلنشین دارد و سومی عینکی بزرگ دارد و یک عصا.با هم صحبت میکنند..از قهرمان بازیهاشان..از دیروزشان.

حرف امروز که می آید..سر تکان می دهند.

یک اتفاق ساده

سرشو از پنجره ماشین آورد بیرون و گفت:

-کمکم میکنی؟روشن نمیشه،یه هل کوچولو pls ..لبخند و کج کردن سر را هم بعنوان سس،پاشید روی ماجرا.

قسم می خورم بخاطر چشمای سیاه درشتش نبود که دستامو گذاشتم پشت ماشین خاکی و کر کثیفش.

هل دادم،روشن شد،گاز داد و رفت...

دور شدنش رو خیره شدم،به دستهای خاکی خودم هم.

معمولا اینطور مواقع حداقل یه تک بوق میزنن،نه؟

پیرمردی که نشسته بود روی نیمکت و روزنامه شرق دستش بود،لبخند موزیانه ای به من زد...من هم به اون!