از منزل که بیرون می آیم..سه پیرمرد روی نیمکت روبرو نشسته اند.همیشه هستند.یکی از یکی جالب تر.یکی با بندک های قهوه ایش مدام میخندد.یکی شلوارش را تا زیر سینه اش بالا کشیده و اخمی دلنشین دارد و سومی عینکی بزرگ دارد و یک عصا.با هم صحبت میکنند..از قهرمان بازیهاشان..از دیروزشان.
حرف امروز که می آید..سر تکان می دهند.
خونه نو مبارک...
خوشم اومد که تو هم توو تحریم شرکت کردی...!!!
می تونم برای اولین بار آرزو کنم جای اونا می بودم...
حداقل به روزگار خوش جوونی شون می نازن و افتخار می کنن!!!
ما وقتی پیر شدیم می خوایم چیکار کنیم...