بوف

دست نوشته ها

بوف

دست نوشته ها

سی و سه

درست وسط یک خواب شیرین هستی که با صدای آلارم موبایلت که روی 5/30 داره خودشو میکشه بیدار میشی و میبینی که توی اتاق همیشگی و کسالت بار خودت هستی،همونطور که توی تختت افتادی با خودت فکر میکنی"ای بابا..حالا تازه پنج و نیمه حالا یه 10 دقه چشامو ببندم"و پتو رو خوب دور خودت جفت و جور میکنی و تمام منافذی که هوای سرد ممکنه بیاد اون تو و خواب شیرین رو بهم بزنه میبندی.خب،تبریک میگم .. تو خواب میمونی!بعد با هول میپری و جوراب هارو لنگه به لنگه میپوشی و بدون صرف صبحونه میری از خونه بیرون.. خب من بازم مجبورم تبریک بگم.چون این نظریه واقعا ثابت شده که در این لحظه همه چیز دست به دست هم میدن تا تو بجای دیر رسیدن،دیرتر برسی.اولین قدم تاکسیه.تاکسی که هر روز مثل نخود و کشمش میومد بوق میزد الان اصلا نیست!خب هوا هنوز خوب روشن نشده و دو تا چراغ داره از دور سوسو میزنه..یک پیکان ترتر کنان میاد و سوار میشی.راننده انقدر پیره که تو نگران میشی قبل از رسیدن به مقصد اتفاق بدی خدای نکرده براش بیفته.پیاده میشی و سریع به سمت مترو حرکت میکنی کارت رو فرو میکنی توی گیت و بدو پله هارو دو تا یکی میری پایین و .. خب عجله نکن عزیزم.درهای قطار همون لحظه بسته میشه و پسر بچه راهنمایی با کیف مدرسش توی قطار به تو میخنده که نرسیدی سوار شی.چاره ای جز قدم زدن نیست تا بعدی بیاد و ... از ایستگاه مترو که بیرون میای سریع سوار اولین ماشین میشی و راننده به بهانه این قضیه بی سر و ته یارانه ازت 300 تومن بیشتر کرایه میگیره و میگه گرون شده.خب خیلی مسن هست و تو نه حوصله بحث داری و نه وقتشو.. چیزی که برات میمونه کمی اعصاب خوردیه اول صبح.چون تو آدمی هستی که قبلن پول اضاف به آدم لاشخور نمیدادی..وارد شرکت میشی و با خودت میگی الان میرم هیتر رو روشن میکنم تا اتاق گرم شه.کلید میندازی و میری تو اتاقت و کلید رو میزنی..خب..برق نیست!آبدارچی؟ - بله؟  برق کجاست؟  - آقا فیوزش سوخته دارن میان عوض کنن.

خب..میری میشینی تو جات،یکم مات جلو رو نگاه میکنی و بعد ناخودآگاه میخندی...میخندی و باز میخندی.بهش میگن خنده های عصبی...

میشناسیش؟

سی و دوم

ما با هم بودیم.ما با هم کیف اول  دبستان خریدیم،با هم فوتبال کردیم و  خندیدیم.با هم جوجه ماشینی خریدیم  رفیق.با هم بعد از بازی ایران و استرالیا  توی خیابان عین خل ها دویدیم..با هم  ناراحت بودیم.ما با هم ریاضی رو تک  ماده زدیم لامصب.ما با هم  بزرگ شدیم  و شعار دادیم.روزها به سرعت از پی هم  گذشتند و یکروز تو عاشق شدی.عاشق  شدی و حرفهای من از گوش راستت  رفت  تو و از چپ بیرون زد.چرا گوش  ندادی راستی؟چی؟یکم بلند تر رفیق  صدایت ضعیف شده..آهان..بله عشق  که  منطق نمیفهمد.عشق خاک بر  سر. داستان غریبیست  این،میدانی..فکرش من را دیوانه  میکند.تصادف شد.تو پر  کشیدی.معنای بغض را آنجا فهمیدم.خودم  قلبت را دیدم که توی  سینی استیل  بیمارستان بردند و به آن  شیطان صفت  پیوند زدند.چند واحد خون  زدند...کجایی الان؟نیستی ببینی رفیق.عکسهایش را به لطف فیسبوک دیدم.سواحل کالیفرنیا،با شلوارک و سوت ی ن سفید توری!،در کنار دوستان نر و ماده اش.با شیشه جانی واکر در دست،با قلب جوان تو و با خون تو رو به دوربین میخندد.در چشمانش غمی نیست رفیق راحت بخواب.همان چشمان بی شرم و حیا را میگویم.همان چشمی که روز اول گفتم به تو شیطان دارد..یادم تو را فراموش ای دوستی که در آن قطعه بهشت زهرا خوابیده ای،براستی که یادم تو را فراموش.این هفته اینها را کنار تختت برایت گفتم.شنیدی؟

zip file

بی عشق،

ما هیچ،

ما سنگ.

.

.

ادامه مطلب ...

سی و یک

یه تک نوازی تار پیدا کردم،اثرش از ده تا دیازپام بیشتره،آرامبخش..مخصوص زمانهایی که دستتو زدی زیر سر و داری از پنجره به تک برگ روی درخت تنهای توی حیاط نگاه میکنی و خدا میداند فکرت تا کجاها می رود..

سی ام

یک نوازش، به از صد کتک.

بفهم.

بیست و نهم

یک// بعد از ظهر؛ شرکت ؛ خسته و با یه سردرد مزمن نشسته ام،چای یخ کرده و تلخ روی میز، و مشغول ور رفتن با تقویم رومیزی هستم که...

    تق تق ، در باز میشه و حسابدار کلشو میاره تو و میگه : صابخونه؟هستی؟و لبخند ملیح میزند..توی دلم میگم اگه باز بخواد بشینه اینجا حرفای فلسفی بزنه خفش کنم! میاد میشینه و یکم که میگذره میگه : "براستی نور شمع بعد از خاموشی به کجا می رود!"(همون جمله معروف) در این جور مواقع چاره ای ندارم جز اینکه  دور از جان شما مثل یه سنگ  سرد نگاهش کنم!خدا رو شکر متوجه شد،و گفت مثل اینکه سر حال نیستی و پاشد رفت ...


دو// پیرمرد خمیده کوچه کناری شرکت که هر روز صبح روی چهارپایه مینشست و برای گنجشکها دون میپاشید دیگه با ما نیست. :(


سه// " یه آقایی هست.. آقا که نه "یارو!" برای خودش هدف گذاری کرده به حوری های بهشتی برسه!تمام دستورات رو مو به مو..ینی مو به مو...شما ببین چه عتیقه هایی دور و بر مارو گرفتن.حوری زمینی رو ول کرده چسبیده به یچیزی که معلوم نیست اصلا هست .. نیست ... آخ نباشه از این حوری ها اون دنیا چه بخندم من به این.


چهار// بارون جان ببار دیگه بابا.گلوم و چشام میسوزه دیگه.. بیا و ببار .. منتظرم!

پ.ن : چند روز گذشت و نیامدی...حواسم هست.

پ.ن ۷ روز بعد : اصلا لازم نکرده بیای دیگه!



بیست و هشتم

هوای ابری،

اتاق نیمه تاریک،

سکوت مطلق اطرافت،

هجوم فکرهای بیهوده و سمج،

درخت بیرون پنجره بدون برگ ایستاده،

تیک تیک اعصاب خورد کن ثانیه شمار ساعت.

عقربه ها روی پنج عصر.

نشستن لبه تخت.

متنفرم از این،

لحظه..

بیست و هفتم

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی . . .
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های ترا دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند.
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های ترا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.

الف.بامداد