بوف

دست نوشته ها

بوف

دست نوشته ها

بیست و نهم

یک// بعد از ظهر؛ شرکت ؛ خسته و با یه سردرد مزمن نشسته ام،چای یخ کرده و تلخ روی میز، و مشغول ور رفتن با تقویم رومیزی هستم که...

    تق تق ، در باز میشه و حسابدار کلشو میاره تو و میگه : صابخونه؟هستی؟و لبخند ملیح میزند..توی دلم میگم اگه باز بخواد بشینه اینجا حرفای فلسفی بزنه خفش کنم! میاد میشینه و یکم که میگذره میگه : "براستی نور شمع بعد از خاموشی به کجا می رود!"(همون جمله معروف) در این جور مواقع چاره ای ندارم جز اینکه  دور از جان شما مثل یه سنگ  سرد نگاهش کنم!خدا رو شکر متوجه شد،و گفت مثل اینکه سر حال نیستی و پاشد رفت ...


دو// پیرمرد خمیده کوچه کناری شرکت که هر روز صبح روی چهارپایه مینشست و برای گنجشکها دون میپاشید دیگه با ما نیست. :(


سه// " یه آقایی هست.. آقا که نه "یارو!" برای خودش هدف گذاری کرده به حوری های بهشتی برسه!تمام دستورات رو مو به مو..ینی مو به مو...شما ببین چه عتیقه هایی دور و بر مارو گرفتن.حوری زمینی رو ول کرده چسبیده به یچیزی که معلوم نیست اصلا هست .. نیست ... آخ نباشه از این حوری ها اون دنیا چه بخندم من به این.


چهار// بارون جان ببار دیگه بابا.گلوم و چشام میسوزه دیگه.. بیا و ببار .. منتظرم!

پ.ن : چند روز گذشت و نیامدی...حواسم هست.

پ.ن ۷ روز بعد : اصلا لازم نکرده بیای دیگه!



نظرات 7 + ارسال نظر
YeGaNeH جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 http://unique886708.blogsky.com

سلام خداییش این باریدن بارونه رو خوب اومدید.
به خاطره این پدیده عجیب و بسی غریب این آلودگی هوا تمام کارای ملت تهران رو هوا مونده.
خوبیه مملکت گل و بلبل اینه دیگه

نمیاد ... نمیاد .. ببار دیگه

سروین جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:12 http://biidemajnoon.blogfa.com

سلام
خوبی مستر سیاوش؟
چه جذبه ای با یه نگاه آدم میترسه هااا...
شما به اعصابت مسلط باش من صحبت میکنم بارون بباره...
آخی پیرمرد

آره. . پیرمرده .

یاسمن جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 19:27

بارون؟ اکابر و علما اعلام کردن خشکسالی به علت بد حجابی همین حوری های زمینیه... پس یا حوری یا بارون

مگه من حوری خواستم؟تقصیر من چیه؟
من بارون میخوام..

نینا شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 http://storybride.blogfa.com/

مثه اینکه سر حال نیستی..
پاشم برم منم

نه.
شما خودمونی هستی.بشین عزیز من

سکوت باران یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 21:47 http://tararregn.blogfa.com

سلام سیاوش

خوشحالم که همچنان هستیم

چقد نظر گذاشتن اینجا سخته

سلام بر قدیمی ترین دوست ، افتخار دادی و روی لینک ما کلیک نمودی

نصیری سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 http://mrnassiri.blogfa.com

من الان می‌خواستم درباره حوری‌ها برات نظر خصوصی بذارم ولی از سیستم این وبلاگ سردرنمی‌آرم. پس نظرات فیلسوفانه خودمو برای خودم نگه می‌دارم. راستی، این نور شمع نمی‌دونی تا کجا می‌ره؟

نور شمع میره اونجا که عرب نی پرت کرد
واقعا کجا غیب میشه یهو

مینا پنج‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 00:39

درآستانه

بایداستادوفرودآمد
برآستان دری که کوبه ندارد،
چراکه اگربگاه آمده باشی دربان به انتظارتوست و
اگربی گاه
به درکوفتن ات پاسخی نمی آید.

کوتاه است در
پس آن به که فروتن باشی.

آیینه یی نیک پرداخته تواندبود
آن جا
تاآراسته گی را
پیش ازدرآمدن
درخودنظری کنی
هرچندغلغله ی آن سوی درزاده ی توهم توست نه انبوهی مهمانان،
که آن جا
تورا
کسی به انتظارنیست.
که آن جا
جنبش،شاید
اما جمنده یی درکارنیست:
نه ارواح ونه اشباح ونه قدیسان کافورینه به کف
نه عفریتان آتشین گاوسر به مشت
نه شیطان بهتان خورده باکلاه بوقی منگوله دارش
نه ملغمه ی بی قانون مطلق های متنافی.-
تنهاتو
آن جاموجودیت مطلقی،
موجودیت محض
چراکه درغیاب خودادامه می یابی وغیاب ات
حضورقاطع اعجازاست.
گذارت ازآستانه ی ناگزیر
فروچکیدن قطره ی قطرانی است درنامتناهی ظلمات:
«-دریغا
ای کاش ای کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می بود!»-
شاید اگرت توان شنفتن بود
پژواک آوازفروچکیدن خودرادرتالارخاموش کهکشان های
بی خورشید-
چون هرست آواردریغ
می شنیدی:
-کاش کی کاش کی
داوری داوری داوری
درکاردرکاردرکاردرکار...»

اما داوری آن سوی درنشسته است،بی ردای شوم قاضیان.
ذاتش درایت وانصاف
هیاتش زمان،_
وخاطره ات تاجاودان جاویدان درگذرگاه ادوار داوری خواهدشد.
*
بدرود!
بدرود!(چنین گویدبامدادشاعر:)
رقصان می گذرم ازآستانه ی اجبار
شادمانه وشاکر.

ازبیرون به درون آمدم:
ازمنظر
به نظاره
به ناظر.-
نه به هیات گیاهی نه به هیات پروانه یی نه به هیات سنگی نه به هیات
اقیانوسی،-
من به هیات«ما»زاده شدم
به هیات پرشکوه انسان
تادربهارگیاه به تماشای رنگین کمان پروانه بنشینم
غرورکوه رادریابم وهیبت دریارابشنوم
تاشریطه ی خودرابشناسم وجهان رابه قدرهمت وفرصت خویش
معنا دهم
که کارستانی ازاین دست
ازتوان درخت وپرنده وصخره وآبشار
بیرون است.

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود:
توان دوست داشتن ودوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن وگفتن
توان اندهگین وشادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل،توان گریستن ازسویدای جان
توان گردن به غروربرافراشتن درارتفاع شکوه ناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بارامانت
وتوان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

انسان
دشواری وظیفه است.
*
دستان بسته ام آزاد نبودتاهرچشم اندازرابه جان دربرکشم
هرنغمه وهرچشمه وهرپرنده
هربدرکامل وهرپگاه دیگر
هرقله وهردرخت وهرانسان دیگررا.

رخصت زیستن رادست بسته دهان بسته گذشتم دست ودهان بسته
گذشتیم
ومنظرجهان را
تنها
ازرخنه ی تنگچشمی حصارشرارت دیدیم و
اکنون

آنک درکوتاه بی کوبه دربرابر و
آنک اشارت دربان منتظر!-

دالان تنگی راکه درنوشته ام
به وداع
فراپشت می نگرم:
فرصت کوتاه بود وسفرجانکاه بود
اما یگانه بودوهیچ کم نداشت.

به جان منت پذیرم وحق گزارم!
(چنین گوید بامدادخسته.)

"شاملو؛آبان هفتادویک؛مجموعه:درآستانه"
ببخشیدکه همیشه شعرهای بلند میزارم،احساس کردم بامطلب شما ره ی "سوم"یه سنخیتی داره!

خوب زدی به هدف
عاشقشم.
خواهش میکنم... شما شعر 100 متری هم بزاری روی چشم ما جا داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد