بوف

دست نوشته ها

بوف

دست نوشته ها

سهراب سپهری

از خانه بدر،

از کوچه برون،

تنهایی ما سوی خدا می رفت.

در جاده،

درختان سبز،

گلها وا،

شیطان نگران..

اندیشه رها می رفت.

49

آقا داستان این نسل رو کی داره مینویسه؟

ثبت داره میشه یا نه؟

داریم به فنا میریم ما.

48

هر روز که میگذره بیشتر از فارسی1 متنفر میشم.

هیکلهای تمام پروتزی حال بهم زن که بزور میخوان توی چشمت فرو بشن به شکلی احمقانه غیر جذاب(حداقل واسه من یکی)

مضمون خیانت و چگونه دروغ بگوییم با سند!

دیالوگها روی سطحی رو هم کم کردن ..

مصیبت اینجاست که هر جا هم میری دو دقه بشینی از LED صاحبخانه لولا و ماریانا و اون یکی آنالیا و الیسا هم معلوم نیست کدوم گوریه داره میده...


47

بسمه تعالی

"تقدیم به پرستاری که لکه بود،لکه ای بر دامن پرستاران زحمتکش"

وارد سالن بیمارستان که شدم صدایش می آمد.وقتی پیچیدم دیدمش چادر مشکی بسر داشت و هراسان و نگران به طرف پرستار رفت:--خانوم پرستار آقای دکتر نیومد؟پرستار مثل تکه ای یخ بدون بلند کردن سر گفت:--نه. از چهره زن التماس می بارید.قضیه را حدس زدم.حال بیمار زن خوب نبود.بیمارش عبارت بود از یک پسر ۳ ساله که بعد فهمیدم از پله افتاده و سرش دچار تو رفتگی مشکوکی شده.بهش گفته بودن چیزی نیست بچت خوبه مشکلی نداره.ولی خوب نشد هیچ که بیهوشم شده بود.حالا زن وسط سالن ایستاده و به سوالات جماعت کنجکاو پاسخ میداد:--تا حالا دوبار از سر بچم عکس گرفتن.نمیدونم چرا کسی به من جواب نمیده.حال بچم خوب نیست،یهویی بیهوش شد .زن گریه میکرد..پرستار  در حالی که سعی میکرد کسی متوجه آدامس جویدنش نشه جلو آمد:--خانوم این کولی بازیا چیه؟ چرا دور خودت این همه آدم جمع کردی.من سرم پایین رد شدم رفتم طبقه بالا...عیادتم تمام شد،برمیگشتم.صدای جیغ زن آمد.بچه رفته بود دیگه.دور و بری ها با تعجب نگاهی میکردند و رد می شدند.خانوم مسنی جلو رفت و سعی کرد آرام کنه.زمستون بود و من پوتین پوشیده بودم.از همینا که نوکش محکمه..از همونایی مخصوصه که بزنی توی ساق پای کسی تا تو کسری از ثانیه استخونش بشکنه.تو اون لحظه دوست نداشتم ساق پاش رو بزنم.بلکه هدفم فک دریده و گشادش بود.حالم از خودم بهم خورد که هیچ کار هم نکردم آخرش.شاید چون زن بود..نمیدونم...دکتر هنوز نیامده بود.پرستار همچنان آدامسش را میجوید.من فکر میکنم ککش هم نگزید...


45

بسمه تعالی

چند روزی سخت مریض شدم و به هزیان گویی افتادم.بماند که دوستی بسیار عزیز رو ناراحت کردم،امیدوارم بدونه که همیشه برام عزیزه...زمانی که به سوپرمارکت زنگ زدم و سفارش چند تا خرت و پرت دادم هرگز فکر نمیکردم همکلاس اول دبیرستانم شاگرد اونجا شده باشه.خب...نمیدونم منو شناخت یا نه...من سعی کردم زیاد تو چشمش نگاه نکنم.بیشتر آدمایی که تو زندگیم باهاشون برخورد میکنم یک پروفایل ازشون توی ذهنم شکل میگیره.میدونستم که از نظر تحصیلی در چه حد خوبی بود.مردی شده بود.وقتی در رو بستم،نایلکس وسایل رو گذاشتم زمین همونجا نشستم.به آبمیوه داخلش خیره شدم.و بعد سالها بغض گلوم رو فشار داد.ننگ به کلیه عواملی که باعث این فقر هستن و تفی ناقابل به صورت کسی که "دزدید" و صفرهای حسابهای بانکیش رو غیر قابل شمارش کرد( و برای پسر 18 سالش بنز CLK  خرید تا با دوست دختراش توی جاده ویلای شمال راحت و ریلکس باشن) و حق این جوون پاک و یتیم رو خورد.


44.5

o......O

بعضی وقتا میفهمم چرا  طرف اسلحه رو میزاره رو شقیقش و بومممم!واقعا..

هر چند مطلقا موافق نیستم.

44

به نام او...

بازگشت به پست شماره اون اولا!!

میبینم که حیا ندارم و ما بازم ماشین هل دادیم!هل دادیم و هل دادیم تنهایی.. دیدم دختره همینطور نشسته پشت فرمون و خوشش اومده ! بعد رفتم بهش میگم پس چیکار میکنی؟!پاتو از کلاچ ور دار دیگه.. با چهره ای مشوش یکم منو نگاه میکنه میگه راستش بلد نیستم!!!من نزدیک 50 متره دارم هل میدم اونوقت خانم تازه میگه بلد نیستم!دلم میخواست بگیرم خفش کنم!اما همچین عین اون گربه هه توی "shrek" معصومانه نگاه کرد که..دو تا گوش مخملی در آوردم!هیچی ،پس از راهنمایی و تمرین!!بالاخره روشن شد.. منتها اینبار از بس تشکر کرد،دیگه داشت می رفت روی مخم!چشم و ابرو مشکیم بود،اصلا راه نداشت که مثلا بگی بابا جان خیله خب دیگه..برو  حالا تا دوباره خاموش نکردی.


43

توی مترو صاف میای لا به لای اون همه آدم بهم فال حافظ بفروشی،

چرا من؟

حرف که نمیزنی،فقط نوک دمپاییتو نگاه میکنی.

ببین،

حال همه ما مثل سابق خوب نیست..

تو،باور کن.

********

پ.ن:

پست شماره 42 بدلیل تذکرات مکرر خوانندگان مخفی ما!!

و بخاطر بکار رفتن کلماتی نظیر پروتز و اینا!!

حذف گردید!