بوف

دست نوشته ها

بوف

دست نوشته ها

55

به نام او

اینها یک جماعتند.صبح ها راس ساعت هشت در محل کار پشت میزهایشان هستند.همه شان حداقل ته ریش دارند.تسبیح دارند و انگشتر عقیق دو عدد.ساعت کار تا لحظه شنیدن اذان ظهر.حقوق و مزایا و حق ماموریت و کوفت زهر مار بدون لحظه ای تاخیر سر ماه به حساب هاشان وارد می شود.گل پسرهاشان در دانشگاه های اروپا تحصیل می کنند و بین دو ترم تفریحشان جزایر هاوایی.خوب به منبع هزینه این کار فکر کنید.بله..می نشینند پشت آن میزها و پاراف می کنند زیر نامه ها..کاغذ ها می روند و می آیند..برای صحبت کردن با آنها باید مدتها وقت بگذارید.چه منت ها که نمی گذارند و ترکیب "خدمتی دیگر" روی اتوبوس ها درج می شود.پول نفت چون علف خرس به هدر می رود،هیچ کس هیچ کجا حسابی پس نمی دهد.و تو در این دیگ لجن و ریا می خوانی: مادری در کرمانشاه هر روز صبح فرزند فلجش را با فرغون چهار کیلومتر تا مدرسه اش می رساند..بله درست است،هر روز و هنگام ظهر برای بازگشتنش هم.اینجاست که حالت خراب می شود،لبخند می خشکد.عصبانیتی مرموز و ساکت وجودت را پر می کند،آماده ی عصیان.آماده ی فوران...

نظرات 11 + ارسال نظر
الی پنج‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 22:01 http://www.goodlady.blogsky.com

سکوووووووووووووووووووووووووووووووت
فقط همین

مینا جمعه 27 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 00:11



همراه حافظ
.
.
دلم می خواست:اهل زور و زر،ناگاه!
زهرسوراه مردم رانمی بستندو
زنجیرخدارا برنمی چیدند!
دلم می خواست:دنیاخانه ی مهرومحبت بود
دلم می خواست:مردم،درهمه احوال باهم آشتی بودند.
طمع درمال یکدیگرنمی کردند.
کمربه قتل یکدیگرنمی بستند
مرادخویش رادرنامرادی های یکدیگرنمی جستند،
ازین خون ریختن ها،فتنه ها،پرهیزمی کردند،
چوکفتاران خون آشام،کمترچنگ ودندان تیزمی کردند!
.
.
دلم می خواست:دست مرگ را،ازدامن امیدما،
کوتاه می کردند!
دراین دنیای بی آغازوبی پایان
دراین صحرا،که جزگردوغبارازمانمی ماند
خدا،زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد!
نمی گویم به هرکس بخت وعمرجاودان می داد؛
نمی گویم به هرکس عیش ونوش رایگان می داد؛
همین ده روزهستی راامان می داد!
دلش راناله ی تلخ سیه روزان تکان می داد!
.
.
"شادروان مشیری"

سکوت باران جمعه 27 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:52 http://tararregn.blogfa.com/

سلام :)

امیدوارم خوب و خوش باشی

سلااااااااااااااااااااام
خوبم ممنون ازت

نینا شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:39 http://www.story-bride.blogfa.com

کم نیستن نمونه صحنه هایی که توصیف کردی.. بازم خوبه مادره بفکر تحصیل بچه اش هست.باتمام سختی هاش

نینا شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:42 http://www.story-bride.blogfa.com

اهم.. من فک نکنم اون آقایون با پیشونیای از عبادت سیاه شدشون برن جزایر هاوایی ها..

آخی...تو چقدر ساده ای

یاسمن شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:55

و این است قانون جنگل...

نینا شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:22

شوخی کردم بابا.. ساده کجا بود..
من خودم اینا رو بزرگ کردم.. میشناسمشون

خوبه

fatima شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:52 http://http:balerahaie.blogfa.com

vaaaaaaaaay web loget fogh oo llaadas
harf nadare
jeddan lazzat bordam
aksare matalebeto khundm kheilii be delan neshast
well done

به دلن نشست؟ مرسی ممنون

fatima دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 22:41 http://balerahaie.blogfa.com

be delam

علی پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 19:38 http://http://chera-ali.blogfa.com/

سلام
در ابتدا ورودم رو به این وبلاگ بعد از مدتی نسبتا طول و دراز رو خوش آمد میگم
در ثانی معلومه دلت مثل دل ما خیلی پره خدمتت عرض شود که ....
هیچی
هیچ به ذهنم نمیرسه فقط خیلی فکر برانگیز بود. دهن آدم بسته میشه.
برم بقیه نوشته هات رو بخونم بهتره نه؟

گلی سه‌شنبه 19 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:56 http://tarkeyeanar.blogfa.com

زندگی نمی کنیم، فقط زنده ایم... نفرت انگیزه زندگی ای که این همه توش تفاوت هست... این همه حق دیگران رو خوردن و پشت میز نشستن و برای یه امضا زدن کلی پول گرفتن...
و بی تفاوت بودن نسبت به مردمی که اگه همین آدما حقشون رو نخورده بودن به اون سختی زندگی نمی کردن...
درست مثل همون پسری که نوشته بودین درسش اون قدر خوب بود و بعد تو اون مغازه دیدینش...

آره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد