بوف

دست نوشته ها

بوف

دست نوشته ها

مورد عجیب یک رویا

اولین چیزی که بیاد دارم تاریکی مطلق بود.توی اون لحظه یاد حرف معلم علوم کلاس پنجم بودم که می گفت توی تاریکی جم نخورین تا مردمک باز تر بشه و نور بیشتری بهتون برسه در نتیجه بهتر میبینین.تصمیم گرفتم بهش اطمینان کنم!بله راست هم میگفت.نقطه ای روشن. آرام حرکت کردم،،هوای اطرافم خفه بود و می شد حدس زد که در یک محیط بسته قرار دارم.نقطه ی نورانی از دور به من خیره شده بود.ظاهرا فراموش کردم تا بترسم!شرایط کاملا محیاست.. معمولا در این مواقع شعر وطنم وطنم سالار عقیلی رو زمزمه میکنم!دستم رو به اطراف حرکت میدم تا ببینم چقدر فضا دارم..دیوار" سمت چپ؟بازم دیوار..خب من توی یک تونل هستم.خوبه.حداقل میدونم که حواسم فقط باید به جلوم باشه.نقطه نورانی حالا شبیه یجور دریچه به نظر می آد.هنوز مطمئن نیستم که بتونم ازش رد بشم یا نه..بهتره بی صدا باشم.چون یچیزی شنیدم.نه اشتباه نمیکنم صدا...

        یکجور صدای ته چاه..از جنس همون صدایی که همیشه قدیما هر وقت با پسر عموم میرفتیم وسطای جنگل تمشک بچینیم به گوشمون می خورد و هر دومون به هم میگفتیم دچار توهم شدی..در حالی که خودمونم میدونستیم اون صدا داره میاد.میتونم اسمشو بزارم کتمان حقیقت..نمیدونم چرا به یاد اون داستان افتادم.کار خوبی نبود.به وضوح ترسیده ام.لعنتی.

     خبر خوب اینه که به دریچه خیلی نزدیکم.قدم هامو تند میکنم.وای!من اینجا رو میشناسم.آره... همون یه قسمت که از چند قدمی دریچه دیده می شد.آره آره..اینجا حیاط مدرسه دوران دبستان منه.یعنی من به عقب برگشتم؟یکجور سیر در زمان؟خب اینم عواقب خوندن بیش حد مقالات علمی سفر در زمان و خم شدن زمان و چه میدونم همون e=mc2 و کرمچاله و ... میدونستم بالاخره میزنه به سرم..اما نه فکر کنم بدونم چرا اینجام.اون بچه کیه گوشه حیاط؟ سیفی!! آره اون سیفیه..همون کسی که سال چهارم دبستان رو رفوزه بود و دوباره با ما سر کلاس مینشست.بعد ها فهمیدیم که بعد از مدرسه میره شاگرد مغازه نجاری میشه و بگیر الآخر..من به اون یه ربطی دارم.من تو اون سال یه جور جنایت اخلاقی داشتم!خوب یادمه.من اولین صندلی بودم جلوی جلو..با بغل دستی مشغول حرف زدن بودیم معلم هم مشغول برگه ای روی میز.بحث سوت بود!اتفاقا تازه هم یاد گرفته بودم. من بی اختیار سوت زدم!کلاس که پر از همهمه بود ناگهان در سکوتی مخوف فرو رفت.معلم بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت: سیفی!بلند شو! - چه مرگته؟ سیفی: چی آقا؟ - چرا سوت زدی؟  سیفی : ما سوت نزدیم    - چرا تو سوت زدی،کی بجز تو از این کارا میکنه؟ سیفی:آقا به خدا ما سوت نزدیم   - خجالت نمیکشی ؟اینجا مگه کلاس درس نیست؟برو بیرون واستا ..خلاصه سیفی نگون بخت تا آستانه اخراج پیش رفت و سرآخر با یک تعهد و مقداری ضربه خط کش کف دست برگشت سر کلاس و منم هاج و واج و تا مدتها دچار یکجور شوک خیانت در ایام کودکی بودم.کی جرات داشت اعتراف کنه!دوست بغل دستی هم به من گفته بود من سوت بلدم تو هم بلدی و یکجورایی شریک جرم محسوب می شد با جملاتی نظیر خودکار بیک لای انگشتمون میذارن و سیفی که درس بخون نیست و خط کش ناظم و ... تمام شک من رو که  بریم بگیم بیچاره گناه داره رو توی خاک دفن کرد.از این ماجرا نزدیک به بیست سال گذشته اما چرا حالا من به اینجا پرتاب شدم؟من واقعا نمیدونم الان سرانجام سیفی به کجا رسیده اما گذر از آن تونل تاریک مرا نگران کرده.لیوان آب رو سر میکشم و پنجره نیمه بازه و بیرون داره نم نم بارون میاد.سکوت محض و فقط صدای بارون معمولا اینجور مواقع تاریخ و ساعت رو زمزمه میکنم! "دوشنبه 16 آبان هزار و سیصد و نود ساعت دو وپنجاه و پنج دقیقه صبح" .. دوباره سر روی بالش ...

60

باران به طرز عجیبی بند نمی آید

ابری سیاه و ترسناک بالای سرم ایستاده

گویی که آمده تا چیزی را از این خیابان ها بشوید،

امیدوارم موفق باشد

چرا که همیشه عاشق باران بوده ام

بی آنکه خود بداند.