بوف

دست نوشته ها

بوف

دست نوشته ها

سهراب سپهری

از خانه بدر،

از کوچه برون،

تنهایی ما سوی خدا می رفت.

در جاده،

درختان سبز،

گلها وا،

شیطان نگران..

اندیشه رها می رفت.

49

آقا داستان این نسل رو کی داره مینویسه؟

ثبت داره میشه یا نه؟

داریم به فنا میریم ما.

48

هر روز که میگذره بیشتر از فارسی1 متنفر میشم.

هیکلهای تمام پروتزی حال بهم زن که بزور میخوان توی چشمت فرو بشن به شکلی احمقانه غیر جذاب(حداقل واسه من یکی)

مضمون خیانت و چگونه دروغ بگوییم با سند!

دیالوگها روی سطحی رو هم کم کردن ..

مصیبت اینجاست که هر جا هم میری دو دقه بشینی از LED صاحبخانه لولا و ماریانا و اون یکی آنالیا و الیسا هم معلوم نیست کدوم گوریه داره میده...


47

بسمه تعالی

"تقدیم به پرستاری که لکه بود،لکه ای بر دامن پرستاران زحمتکش"

وارد سالن بیمارستان که شدم صدایش می آمد.وقتی پیچیدم دیدمش چادر مشکی بسر داشت و هراسان و نگران به طرف پرستار رفت:--خانوم پرستار آقای دکتر نیومد؟پرستار مثل تکه ای یخ بدون بلند کردن سر گفت:--نه. از چهره زن التماس می بارید.قضیه را حدس زدم.حال بیمار زن خوب نبود.بیمارش عبارت بود از یک پسر ۳ ساله که بعد فهمیدم از پله افتاده و سرش دچار تو رفتگی مشکوکی شده.بهش گفته بودن چیزی نیست بچت خوبه مشکلی نداره.ولی خوب نشد هیچ که بیهوشم شده بود.حالا زن وسط سالن ایستاده و به سوالات جماعت کنجکاو پاسخ میداد:--تا حالا دوبار از سر بچم عکس گرفتن.نمیدونم چرا کسی به من جواب نمیده.حال بچم خوب نیست،یهویی بیهوش شد .زن گریه میکرد..پرستار  در حالی که سعی میکرد کسی متوجه آدامس جویدنش نشه جلو آمد:--خانوم این کولی بازیا چیه؟ چرا دور خودت این همه آدم جمع کردی.من سرم پایین رد شدم رفتم طبقه بالا...عیادتم تمام شد،برمیگشتم.صدای جیغ زن آمد.بچه رفته بود دیگه.دور و بری ها با تعجب نگاهی میکردند و رد می شدند.خانوم مسنی جلو رفت و سعی کرد آرام کنه.زمستون بود و من پوتین پوشیده بودم.از همینا که نوکش محکمه..از همونایی مخصوصه که بزنی توی ساق پای کسی تا تو کسری از ثانیه استخونش بشکنه.تو اون لحظه دوست نداشتم ساق پاش رو بزنم.بلکه هدفم فک دریده و گشادش بود.حالم از خودم بهم خورد که هیچ کار هم نکردم آخرش.شاید چون زن بود..نمیدونم...دکتر هنوز نیامده بود.پرستار همچنان آدامسش را میجوید.من فکر میکنم ککش هم نگزید...


45

بسمه تعالی

چند روزی سخت مریض شدم و به هزیان گویی افتادم.بماند که دوستی بسیار عزیز رو ناراحت کردم،امیدوارم بدونه که همیشه برام عزیزه...زمانی که به سوپرمارکت زنگ زدم و سفارش چند تا خرت و پرت دادم هرگز فکر نمیکردم همکلاس اول دبیرستانم شاگرد اونجا شده باشه.خب...نمیدونم منو شناخت یا نه...من سعی کردم زیاد تو چشمش نگاه نکنم.بیشتر آدمایی که تو زندگیم باهاشون برخورد میکنم یک پروفایل ازشون توی ذهنم شکل میگیره.میدونستم که از نظر تحصیلی در چه حد خوبی بود.مردی شده بود.وقتی در رو بستم،نایلکس وسایل رو گذاشتم زمین همونجا نشستم.به آبمیوه داخلش خیره شدم.و بعد سالها بغض گلوم رو فشار داد.ننگ به کلیه عواملی که باعث این فقر هستن و تفی ناقابل به صورت کسی که "دزدید" و صفرهای حسابهای بانکیش رو غیر قابل شمارش کرد( و برای پسر 18 سالش بنز CLK  خرید تا با دوست دختراش توی جاده ویلای شمال راحت و ریلکس باشن) و حق این جوون پاک و یتیم رو خورد.


44.5

o......O

بعضی وقتا میفهمم چرا  طرف اسلحه رو میزاره رو شقیقش و بومممم!واقعا..

هر چند مطلقا موافق نیستم.

44

به نام او...

بازگشت به پست شماره اون اولا!!

میبینم که حیا ندارم و ما بازم ماشین هل دادیم!هل دادیم و هل دادیم تنهایی.. دیدم دختره همینطور نشسته پشت فرمون و خوشش اومده ! بعد رفتم بهش میگم پس چیکار میکنی؟!پاتو از کلاچ ور دار دیگه.. با چهره ای مشوش یکم منو نگاه میکنه میگه راستش بلد نیستم!!!من نزدیک 50 متره دارم هل میدم اونوقت خانم تازه میگه بلد نیستم!دلم میخواست بگیرم خفش کنم!اما همچین عین اون گربه هه توی "shrek" معصومانه نگاه کرد که..دو تا گوش مخملی در آوردم!هیچی ،پس از راهنمایی و تمرین!!بالاخره روشن شد.. منتها اینبار از بس تشکر کرد،دیگه داشت می رفت روی مخم!چشم و ابرو مشکیم بود،اصلا راه نداشت که مثلا بگی بابا جان خیله خب دیگه..برو  حالا تا دوباره خاموش نکردی.


43

توی مترو صاف میای لا به لای اون همه آدم بهم فال حافظ بفروشی،

چرا من؟

حرف که نمیزنی،فقط نوک دمپاییتو نگاه میکنی.

ببین،

حال همه ما مثل سابق خوب نیست..

تو،باور کن.

********

پ.ن:

پست شماره 42 بدلیل تذکرات مکرر خوانندگان مخفی ما!!

و بخاطر بکار رفتن کلماتی نظیر پروتز و اینا!!

حذف گردید!

41

نازنین ما،،

آمد و خندید و رفت.

او ندانست ،

عمر این

عشق نارس

بس دراز است.

بیخبر ،

خندید و رفت.

چهلم

طرف هزار تا کثافت کاری در آورده حالا موقع زن گرفتنش خانم محجبه میخواد...

یه خانم که گوشه گنجه بزارتش،

و در خفا ادامه بده..

خداییش منتظرم ببینم با کی عقد میکنی.

میگم که ..خونت حلاله ها.

منو میشناسی؟

چنان بیام پنبتو از ریشه بزنم تا

با یدونه مثله خودت بمونی 

و توی  روح خودت بپوسی

نظرت چیه
؟

سی و نهم

...

"تو اونی نیستی که میتونه به من بگه چیکار نمیتونم بکنم"

...

سی و هشتم

به نام او

"تقدیم به راننده تاکسی با نوار نارنجی خط آزادی انقلاب"

اونوقت صبح هوا تاریکتر از اون بود که چهرتو خوب ببینم ،اصلا میدونی من همیشه در رو باز میکنم و میشینم،تورو که راننده باشی نگاه نمیکنم!...من نشستم و تو پنجره رو دادی بالا!گفتم چرا دادی بالا؟گفتی آقا سردت نشه و شما جوونای امروز..(شرو کردی روضه بخوانی)..گفتم بیار پایین هوا بخوریم ..گفتی این هوا که خوردن نداره بس که کثیفه..گفتم همین هوای شش صب غنیمته و شیشه 7 سانت اومد پایین و باد موذیانه به صورتم زد...خب داشتم میگفتم ،صبح خیلی زود بود و منو تو با هم توی تاکسی لکنته و درب و داغونت نشسته بودیم،به سلامتی اولین برف 89 هم داره میاد پایین...هوا درست روشن نشده .همینطور مات بودم به پیاده رو های خیابون آزادی که صدات اومد..فک کردم با منی!اما نه با خودت بودی..با خودم گفتم اینم که خله!شرمنده..دستت هم واسه خودش میپرید!انگار که بین تو و یک شخص خیالی که درست روبروت نشسته،بحث شدیدی داشتی!یا جد السادات..قاطی کردی؟توی دلت سرگرم بحث بودی و حواست نبود،تو تقصیری نداشتی..من خوب حواسم بود که چه اتفاقی افتاد ،آینه ماشین خورد به اون یارو که وسط خیابون داشت تاکسی می گرفت و تو رو الاغ !خطاب کرد اول صب.من که ناراحت شدم..تو رو نمیدونم..اصلا شنیدی؟!!بهرحال من فکر کنم شنیدی..میدونی این روزها ما بیراه شدیم.همه جملگی بروسلی هستند عزیز..خب نه تو حوصله داری و نه من .. طرف عر زدن و قلچماق بازی و پاچه گیری را مصداق مردی میداند...حالا بیخیال..تو که نشنیدی..درگیر بودی لامصب تو..خیلی باحال بودی!حال به اون موی سپید و دستای ترک خوردت قسم ،با کی داشتی بحث میکردی؟قسط چی چی عقبه؟چی شده اصلا؟!به من بگو دوتایی با هم فحش بدیم!!اون عکس نوه یا بچت بود گوشه آینه؟چرا به من نگفتی که 100 تومن اضافه بدم مثل بقیه؟مگه تو مثل من یه هدفمند لعنتی نیستی؟ها؟چی؟حرف نمیزنی؟حداقل بگو چرا حالمو ساعت شش و سی و پنج دقه صبح 20 دی گرفتی؟

 

** این یه دست نویس بود.. با مداد..روی یه تیکه کاغذ چهار خونه نقاشی که دم غروب نوشتمش ..کاغذ ممکنه گم گور بشه..اما دنیای صفر و یک کوفتی نه!

 

سی و هفتم

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.

روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست .روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی . روزی که آهنگ هر حرف ، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم. روزی که هر حرف ترانه ایست
تا کمترین سرود بوسه باشد .

روزی که تو بیایی ، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود .روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...

و من آنروز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم .


""افق روشن  احمد شاملو

سی وشش

مردان سپید پوش

زیر نور سفید

دست،

قلب و رگهای قطع شده را

انگشتان ظریف را

پیوند دادند

و زنده کردند

جسمش را،

اینک،

روح تکه شده را،

چه کسی پیوند میزند؟


سی و پنج

ماه،غمناک

راه،نمناک

ماهی قرمز افتاده بر خاک


siavash kassraei

سی و چهار

الف#از کنار بلوار المپیک به سمت استادیوم آزادی به همراه یه دوست عزیز و قدیمی قدم میزنیم.هنوز وقت بود تا بازی شروع بشه.ماشینا با سرعت و بوق زنان و شیپور زنان عین برق از کنارمون میگذشتن.یه پیکان از کنارمون رد میشد ،پسره سرشو آورد بیرون رو به ما داد زد: آقا فش بدیدا ! بدترین فشایی* که بلدید بدید!!! رگای کنار شقیقش هم زده بود بیرون !


*  : نقل به مضمون.


ب#طی عملیات امداد و نجات جان معدنچیان شیلی که محبوس بودن دو ماه تمام شبکه های دنیا مخ مارو خوردن که امروز از طربق لوله قرص های ویتامینه و آب کپسول شده از طریق نی به پایین فرستاده شد..امروز این طور شد..اونروز اونطور شد.. 20 میلیون دلار خرج شد..رییس جمهور شیلی که اونجا چادر زده بود اصلا..خلاصه ما دقیقا فهمیدیم چی شده..توی  معادن کرمان هر سال چندین کارگر مدفون میشن..جسد ها هم درست و حسابی در نمی آد..ینی یه تلاشی میشه اگه پیدا شد که شد..اگرم نشد که دیگه همونجا واسه همیشه میمونن..و دختر کوچیک اون کارگر هرگز دیگه پدرشو نمیبینه..آخریش همین چند روز قبل..خبر داشتی؟


ج#آقا از ما گفتن..بزارین اولین قبض بیاد بعد حمله کنین به عابر بانکها.. :دی.

سی و سه

درست وسط یک خواب شیرین هستی که با صدای آلارم موبایلت که روی 5/30 داره خودشو میکشه بیدار میشی و میبینی که توی اتاق همیشگی و کسالت بار خودت هستی،همونطور که توی تختت افتادی با خودت فکر میکنی"ای بابا..حالا تازه پنج و نیمه حالا یه 10 دقه چشامو ببندم"و پتو رو خوب دور خودت جفت و جور میکنی و تمام منافذی که هوای سرد ممکنه بیاد اون تو و خواب شیرین رو بهم بزنه میبندی.خب،تبریک میگم .. تو خواب میمونی!بعد با هول میپری و جوراب هارو لنگه به لنگه میپوشی و بدون صرف صبحونه میری از خونه بیرون.. خب من بازم مجبورم تبریک بگم.چون این نظریه واقعا ثابت شده که در این لحظه همه چیز دست به دست هم میدن تا تو بجای دیر رسیدن،دیرتر برسی.اولین قدم تاکسیه.تاکسی که هر روز مثل نخود و کشمش میومد بوق میزد الان اصلا نیست!خب هوا هنوز خوب روشن نشده و دو تا چراغ داره از دور سوسو میزنه..یک پیکان ترتر کنان میاد و سوار میشی.راننده انقدر پیره که تو نگران میشی قبل از رسیدن به مقصد اتفاق بدی خدای نکرده براش بیفته.پیاده میشی و سریع به سمت مترو حرکت میکنی کارت رو فرو میکنی توی گیت و بدو پله هارو دو تا یکی میری پایین و .. خب عجله نکن عزیزم.درهای قطار همون لحظه بسته میشه و پسر بچه راهنمایی با کیف مدرسش توی قطار به تو میخنده که نرسیدی سوار شی.چاره ای جز قدم زدن نیست تا بعدی بیاد و ... از ایستگاه مترو که بیرون میای سریع سوار اولین ماشین میشی و راننده به بهانه این قضیه بی سر و ته یارانه ازت 300 تومن بیشتر کرایه میگیره و میگه گرون شده.خب خیلی مسن هست و تو نه حوصله بحث داری و نه وقتشو.. چیزی که برات میمونه کمی اعصاب خوردیه اول صبح.چون تو آدمی هستی که قبلن پول اضاف به آدم لاشخور نمیدادی..وارد شرکت میشی و با خودت میگی الان میرم هیتر رو روشن میکنم تا اتاق گرم شه.کلید میندازی و میری تو اتاقت و کلید رو میزنی..خب..برق نیست!آبدارچی؟ - بله؟  برق کجاست؟  - آقا فیوزش سوخته دارن میان عوض کنن.

خب..میری میشینی تو جات،یکم مات جلو رو نگاه میکنی و بعد ناخودآگاه میخندی...میخندی و باز میخندی.بهش میگن خنده های عصبی...

میشناسیش؟

سی و دوم

ما با هم بودیم.ما با هم کیف اول  دبستان خریدیم،با هم فوتبال کردیم و  خندیدیم.با هم جوجه ماشینی خریدیم  رفیق.با هم بعد از بازی ایران و استرالیا  توی خیابان عین خل ها دویدیم..با هم  ناراحت بودیم.ما با هم ریاضی رو تک  ماده زدیم لامصب.ما با هم  بزرگ شدیم  و شعار دادیم.روزها به سرعت از پی هم  گذشتند و یکروز تو عاشق شدی.عاشق  شدی و حرفهای من از گوش راستت  رفت  تو و از چپ بیرون زد.چرا گوش  ندادی راستی؟چی؟یکم بلند تر رفیق  صدایت ضعیف شده..آهان..بله عشق  که  منطق نمیفهمد.عشق خاک بر  سر. داستان غریبیست  این،میدانی..فکرش من را دیوانه  میکند.تصادف شد.تو پر  کشیدی.معنای بغض را آنجا فهمیدم.خودم  قلبت را دیدم که توی  سینی استیل  بیمارستان بردند و به آن  شیطان صفت  پیوند زدند.چند واحد خون  زدند...کجایی الان؟نیستی ببینی رفیق.عکسهایش را به لطف فیسبوک دیدم.سواحل کالیفرنیا،با شلوارک و سوت ی ن سفید توری!،در کنار دوستان نر و ماده اش.با شیشه جانی واکر در دست،با قلب جوان تو و با خون تو رو به دوربین میخندد.در چشمانش غمی نیست رفیق راحت بخواب.همان چشمان بی شرم و حیا را میگویم.همان چشمی که روز اول گفتم به تو شیطان دارد..یادم تو را فراموش ای دوستی که در آن قطعه بهشت زهرا خوابیده ای،براستی که یادم تو را فراموش.این هفته اینها را کنار تختت برایت گفتم.شنیدی؟

zip file

بی عشق،

ما هیچ،

ما سنگ.

.

.

ادامه مطلب ...

سی و یک

یه تک نوازی تار پیدا کردم،اثرش از ده تا دیازپام بیشتره،آرامبخش..مخصوص زمانهایی که دستتو زدی زیر سر و داری از پنجره به تک برگ روی درخت تنهای توی حیاط نگاه میکنی و خدا میداند فکرت تا کجاها می رود..

سی ام

یک نوازش، به از صد کتک.

بفهم.

بیست و نهم

یک// بعد از ظهر؛ شرکت ؛ خسته و با یه سردرد مزمن نشسته ام،چای یخ کرده و تلخ روی میز، و مشغول ور رفتن با تقویم رومیزی هستم که...

    تق تق ، در باز میشه و حسابدار کلشو میاره تو و میگه : صابخونه؟هستی؟و لبخند ملیح میزند..توی دلم میگم اگه باز بخواد بشینه اینجا حرفای فلسفی بزنه خفش کنم! میاد میشینه و یکم که میگذره میگه : "براستی نور شمع بعد از خاموشی به کجا می رود!"(همون جمله معروف) در این جور مواقع چاره ای ندارم جز اینکه  دور از جان شما مثل یه سنگ  سرد نگاهش کنم!خدا رو شکر متوجه شد،و گفت مثل اینکه سر حال نیستی و پاشد رفت ...


دو// پیرمرد خمیده کوچه کناری شرکت که هر روز صبح روی چهارپایه مینشست و برای گنجشکها دون میپاشید دیگه با ما نیست. :(


سه// " یه آقایی هست.. آقا که نه "یارو!" برای خودش هدف گذاری کرده به حوری های بهشتی برسه!تمام دستورات رو مو به مو..ینی مو به مو...شما ببین چه عتیقه هایی دور و بر مارو گرفتن.حوری زمینی رو ول کرده چسبیده به یچیزی که معلوم نیست اصلا هست .. نیست ... آخ نباشه از این حوری ها اون دنیا چه بخندم من به این.


چهار// بارون جان ببار دیگه بابا.گلوم و چشام میسوزه دیگه.. بیا و ببار .. منتظرم!

پ.ن : چند روز گذشت و نیامدی...حواسم هست.

پ.ن ۷ روز بعد : اصلا لازم نکرده بیای دیگه!



بیست و هشتم

هوای ابری،

اتاق نیمه تاریک،

سکوت مطلق اطرافت،

هجوم فکرهای بیهوده و سمج،

درخت بیرون پنجره بدون برگ ایستاده،

تیک تیک اعصاب خورد کن ثانیه شمار ساعت.

عقربه ها روی پنج عصر.

نشستن لبه تخت.

متنفرم از این،

لحظه..

بیست و هفتم

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی . . .
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های ترا دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند.
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های ترا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.

الف.بامداد


...this is

این روزها همه قاطی کرده اند. شما چطور!!!؟

بیست و ششم

کی میخوای یاد بگیری پوست نارنگی رو از پنجره ماشینت پرت نکنی وسط آسفالت خیابون؟

کی میخوای بفهمی نوبت و صف چیه؟

کی میفهمی که تا چراغ کامل سبز نشد حرکت نکنی همینطور نیم گاز نری جلو تا سبز شه و تو خودت رو زرنگ فرض نکنی و تو آینه ماشینت هی خودتو نگاه نکنی!

کی میخوای بفهمی miss call چیه و چرا افتاده رو موبایلت؟

کی میخوای بدونی که من میدونم  تو چی میدونی!؟

کی میخوای اون ماسک مضحک و تصنعی رو که با چسب دوقلو چسبوندی به صورتتو و انگار هرگز در نمی آد رو یه فکری براش کنی؟

کی میخوای بفهمی مرز کجاست؟کی میخوای معنی اون گلیم لعنتی رو بدونی؟

کی میفهمی که دیگه فلان بچه دیروز  فامیلت الان بزرگ شده و دیگه موقع خداحافظی نباید گردن تا زیر گوش همو جلوی ملت ماچ کنید!

کی میفهمی که توی دنیای اشتباهی داری سیر میکنی؟

کی میخوای از توهم زیبای خفته بودن بیای بیرون؟

ببین چه کردی که من داشتم عمومی مینوشتم و رسیدم به تو!

تویی که هفت سال قبل shift + delete شدی.


شماره بیست و پنجم

همین که مزه زندگی زیر زبانت رفت،

فاتحه عصیان خوانده شده است...


از کتاب "خداحافظ گاری کوپر"

.

اگر مگس عسل بسازد،

آیا زنبور ها دلخور می شوند؟


"پابلو نرودا"

شماره بیست و چهارم

آقاجون ولش کن اصلا!

حواست با منه؟

بیا بچسبیم به واقعیت ها.


number 23

آیا چیزی به نام انسان خوش شانس وجود داره؟؟

یا بد شانس؟

من شدیدا به شانس اعتقاد دارم!

مخصوصا امروز موردی دیدم که آخه یه آدم چقدر میتونه خوش شانس باشه 

دلیلش از کجا آب میخوره؟

ینی کی میتونه باشه؟

شماره بیست و دوم

روز اول هفته است.با دوست عزیزی توی صف BRT ایستاده ایم.میگوید انسان باید در همه حال شخصیت خود را حفظ کند.نگاه کن ببین ملت چطور از سر و کول هم بالا میروند.من که شده یکساعتم طول بکشه از صف خارج نمیشم!من پا روی اصولم نمیزارم و ... 

دوشنبه صبح است.

با هم توی صف هستیم.تکیه دادیم به میله ها توی ایستگاه و منتظریم اتوبوس بیاد.دوست عزیز ما سکوت کرده و حرف نمیزند اما بوضوح بیقرار است.اتوبوس از راه میرسد و در باز میشود و تعدادی آدم با فشار به بیرون پرتاب می شوند.و تعدادی با فشار و زور چپان سوار می شوند به طوری که دیگر جا برای یک لنگه پا هم نیست که برود تو !

با خودم فکر می کنم که دیگه با این کنسرو متحرک جایی نرم.

اکنون پنجشنبه است و ایستگاه بینهایت شلوغ...

از دوست گرامی بدلیل عدم وجود اعصاب! جدا میشوم تا با مترو به مقصد برسم.همینطور که حرکت کردم با نگاهم دوست عزیز رو دنبال کردم.مثل تیر دوید و لا به لای اونایی که خارج صف میچپن داخل خود را فرو کرد و رفت.

خب.حالا توی ایستگاه مترو هستم.میبینم که خود را گول زده ام!

قطار می ایستد و عنقریب درها باز می شوند.از جلوی در کنار می ایستم تا با سیل جمعیت به جایی منتقل نشوم.

تو دلم میگم.. که چه خلوته!الان میشینم تا صادقیه.

میشینم.ایستگاه بعدی پیرمردی داخل شد و درست بالای سر من میله رو چسبید.

غیرت ما طبق معمول زد رو 150 درجه فارنهایت و بلند شدیم.

خب!

گوینده خانم که صدایش توی همه ی فرودگاه ها و ترمینال ها و ایستگاه ها به نظرم یک نفر است!!! از طریق بلند گو با صدایی بس خونسرد اعلام میکند که:ایستگاه امام خمینی.

این یعنی سیل جمعیت!آنهایی که نشسته اند خود را محکم روی صندلیشان تثبیت می کنند انگار که الان جایشان را از دست خواهند داد.

در باز شد و توده ای از هموطنان شریفمان تا جایی که ممکن بود ورود نمودند.

اکنون اکسیژنی باقی نیست تا تنفس کنیم.شانسی که آورده ایم قدمان بلند است و اون بالا کمی هوا پیدا میکنم.کمی آن طرف تر دو عدد فرانکی و رامبو جوگیر شده و درگیر می شوند!در حال که توان و فضایی ندارند تا تکان بخورند و کلا درگیر شوند...میخندم!!

قطار نزدیک صادقیه است و من فکر میکنم که فردا پیاده مسیر را طی کنم.

از این فکرم توی دل خودم خندیدم.

ایستگاه صادقیه درها باز می شود و هموطنان همچنان شریفمان همانند قوم مغول به سمت قطار کرج حمله می کنند.

همیشه از دیدن این صحنه میمانم که بخندم یا نه!