نگاه کن چه فروتنانه برخاک می گسترد آنکه نهال نازک دستانش از عشق خداست و پیش عصیانش بالای جهنم پست است. آن کو به یکی « آری » می میرد نه به زخم صد خنجر، مگر آنکه از تب وهن دق کند. قلعه یی عظیم که طلسم دروازه اش کلام کوچک دوستی است. انکار ِ عشق را چنین که برسرسختی پاسفت کرده ای دشنه مگر به آستین اندر نهان کرده باشی.- که عاشق اعتراف را چنان به فریاد آمد که وجودش همه بانگی شد. نگاه کن چه فرو تنانه بر در گاه نجابت به خاک می شکند رخساره ای که توفانش مسخ نیارست کرد. چه فروتنانه برآستانه توبه خاک می افتد آنکه در کمر گاه دریا دست حلقه توانست کرد. نگاه کن چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد آنکه مرگش میلاد پر هیا هوی هزار شهرزاده بود. نگاه کن.. ا.بامداد