وای که چه حالی میده سوکت تلفن رو جا بزنی!
با چاقو پک شش تایی آب معدنی رو که کارخونه پرس کرده رو بزنی پاره پوره کنی!
نایلون حباب های هوای دور اجناس رو بترکونی!
وای که چه حالی میداد..
صبح شنبه بیدار شدیم و اخبار گفت بدلیل برف سنگین تعطیله مدرستون و بگیرید بخوابید!
چه حالی میداد شکلات های هوبی که تازه اومده بود و اصل بود!
چه حالی میداد تصمیم کبری و پترس فداکار(که جدیدا در فداکاریش تردید بوجود اومده و حرف و حدیث)و جبار باغچه بان را مشق کردیم و غر میزدیم که چقدر زیاده و کی تموم میشه بریم فوتبال!!
و الی باقی..
کاش زندگی ریموت کنترل داشت.
شرمنده سیاوش جون آخه اون موقع که تو نبودی که من بخوام ازت اجازه بگیرم گل پسر!یه کم دیر رسیدی دیگه!
حالا دفعه بعد اگه موردی پیش اومد قبلش با شما مشورت میکنم!

آره خیلی حال میده!مخصوصا این حبابا!اما این برفه همش به ما ضد حال میزد!صبحی میشدیم ظهریا تعطیل میشدن شیفت ما که عوض میشد آسمونم شیفتشو عوض میکرد!آخ اگه بدونی چه حالی میشدیم ما!
بد نبود اگه زندگی ریموت کنترل داشت ... من شاید یه جاهایی stopمیکردم یا جلو میبردمش اما فک نکنم هیچ وقت بر میگردوندمش عقب!کلی زحمت کشیدم رسیدم تا اینجا!الکیه مگه!
اما من درجا ده سال میزدم عقب!کودکیو نوجوونی خوب بود اما
این چیه یاسمن؟؟
آخ اگه ریموت کنترل داشت و دست من می افتاد تو همون دوران کبری و پترس و چوپان دروغگو میموندم و تکون هم نمیخوردم...
من وقتی بچه بودم و کاری که مامان بابام میخواستن رو انجام نمیدادم همیشه سرم رو با هوبی شیره می مالیدن مخصوصا موقع رفتن به آرایشگاه واسه کوتاه کردن موهام که من خیلی از قیچی میترسیدم...

آخـــــــــی هوبی
چه دورانی بود ...
مرسی از فلش بکت به قبل... واقعا حال میداد
فک کنم یه ۷-۸ تایی کامنت تکراری اومد!
بطری خالی ایستک رو باتموم نیرو پرت کنی روی سنگ کف سالن




با قاشق بزنی روی لبه لیوان
روی آیینه با رژ لب نقاشی کنی
جزوه های درسارو بعد از امتحانا پاره پوره کنی...عاشق صدای پاره شدن کاغذم
اینا هم کارایی هستن که الانا حال میده
البته من تصمیم کبری رو همیشه با روش 6کلمه در میون مینوشتم!
اگه ریموت داشت اون وقت آدما به دیوونه ای می موندن که دوست نداشتن تو هیچ زمانی باقی بمونن!
وقتی بچه ایم دوست داریم زودتر بزرگ شیم و وقتی بزرگ شدیم دنبال برگشتن به خاطرات کودکانه مونیم...
هیییی روزگار..
آره
اگه کنترل داش .. الان هیچ کدوم از اونایی که گفتی برامون جذاب و دوس داشتنی نبود..
صد در صد
من زیاد نمیزدم عقب ُیخورده فقط
نداره جانم! زندگی دنده عقب نداره!
واقعا چه حالی میداد...
بیخیال حال...
روزگار عجیبیست!
نازنین!
به دهانمان تف کردند
بخاطر
اینکه گفته بودیم
تو را نمی خواهم...
سلام ... عزیز
برام دعا کن اگه خدا بخواد احتمالا یه کتاب چاپ می کنم البته حتمی نیست از 10مرداد هم که تهران بودم دیروز برگشتم ...
باز هم شرمسارم که اینقدر دیر سر می زنم[گل]
داشتم این پست می خوندم و چشمم به اسم شکلات هوبی خورد...
چند روز پیش واسه خرید به یک بوتیک رفته بودم، فضای اونجا عطر آشنایی رو تو ذهنم تداعی می کرد، سالهای پیش از دبستان... اون شکلاتای باریک دوسر پیچ قهوه ای (در قطع یک مداد کوتاه)! یادتونه؟ اسمش یادم رفته. اما عطر و طعمش هنوزم موندگاره...