به نام او
اینها یک جماعتند.صبح ها راس ساعت هشت در محل کار پشت میزهایشان هستند.همه شان حداقل ته ریش دارند.تسبیح دارند و انگشتر عقیق دو عدد.ساعت کار تا لحظه شنیدن اذان ظهر.حقوق و مزایا و حق ماموریت و کوفت زهر مار بدون لحظه ای تاخیر سر ماه به حساب هاشان وارد می شود.گل پسرهاشان در دانشگاه های اروپا تحصیل می کنند و بین دو ترم تفریحشان جزایر هاوایی.خوب به منبع هزینه این کار فکر کنید.بله..می نشینند پشت آن میزها و پاراف می کنند زیر نامه ها..کاغذ ها می روند و می آیند..برای صحبت کردن با آنها باید مدتها وقت بگذارید.چه منت ها که نمی گذارند و ترکیب "خدمتی دیگر" روی اتوبوس ها درج می شود.پول نفت چون علف خرس به هدر می رود،هیچ کس هیچ کجا حسابی پس نمی دهد.و تو در این دیگ لجن و ریا می خوانی: مادری در کرمانشاه هر روز صبح فرزند فلجش را با فرغون چهار کیلومتر تا مدرسه اش می رساند..بله درست است،هر روز و هنگام ظهر برای بازگشتنش هم.اینجاست که حالت خراب می شود،لبخند می خشکد.عصبانیتی مرموز و ساکت وجودت را پر می کند،آماده ی عصیان.آماده ی فوران...
موج های ساحل مثل شلاق به تخته سنگ ها می زدند،پشت سرم صخره ای بلندخودنمایی می کرد وبه نظر می رسید راه فراری ندارم.وضعیت،بحرانی به نظر می رسید.احساس کردم صدای موسیقی آشنایی به گوشم می رسد.ناگهان چشمانم را باز می کنم.هومم..این فقط یه خواب بود..اما نوای موسیقی نه.اکنون لبه ی تخت نشسته ام.بعد از ظهر جمعه است و تیک تاک ساعت.شاخه درخت توت تا لبه پنجره بالا آمده و سبزه سبز است.احساس سر درد خفیفی دارم.برای مرد دوره گرد که با صدای ویولنش منو از خواب سهمناک بیدار کرد،اسکناس به پایین پرتاب کردم.چقدر جوان بود.به این فکر کردم که چه مسیری طی شده تا به این نقطه زندگیش برسد.طبق معمول آیا جبر؟به خودم آمدم و از فکرش بیرون..چشمم به دیش کج و کوله همسایه می افتد که توسط محافظان اسلام ما با لگد خم شده،احتمالا تمام مسائل ما با همین حرکت حل شده و همسایه به فکر خریدن یه دیش ارزان قیمت دیگر نیست.تلوزیون را روشن میکنم یادم می آید که دیش خود ما هم پرکشیده.به ناچار کانال های تلوزیون را بالا پایین می کنم،چیزی جز مزخرف گیرم نمی آید.تصمیم به پیاده روی میگیرم.در منزل را که بستم اولین چیزی که دیدم سگ قهوه ای و فسقلی همسایه بود که با آن قیافه مسخره و احمقانه و کاکلی که با سشوار برایش درست کرده بودند به من خیره شده بود.خنده ام گرفت.هوا باد گرمی تحویل صورت می دهد.طبق معمول از کنار شمشاد ها حرکت میکنم و بعله..چی میبینم من!آقای جوان ویولن زن قصه ما که نیم ساعت قبل زیر پنجره سلطان قلبها می نواخت،اکنون با یک فندک اتمی و سنجاق قفلی داخل چمنها چمباتمه زده و دود لامصب را می گیرد...جمله ای معروف داریم در مورد این که روزگار انگشت شصتش را به سمت ما دهه شصتی ها نشانه رفته است.با این صحنه با خود فکر کردم چه چیزی این پسر سبزه را نشانه رفت و همچنان می رود...؟