بوف

دست نوشته ها

بوف

دست نوشته ها

شماره بیست و چهارم

آقاجون ولش کن اصلا!

حواست با منه؟

بیا بچسبیم به واقعیت ها.


number 23

آیا چیزی به نام انسان خوش شانس وجود داره؟؟

یا بد شانس؟

من شدیدا به شانس اعتقاد دارم!

مخصوصا امروز موردی دیدم که آخه یه آدم چقدر میتونه خوش شانس باشه 

دلیلش از کجا آب میخوره؟

ینی کی میتونه باشه؟

شماره بیست و دوم

روز اول هفته است.با دوست عزیزی توی صف BRT ایستاده ایم.میگوید انسان باید در همه حال شخصیت خود را حفظ کند.نگاه کن ببین ملت چطور از سر و کول هم بالا میروند.من که شده یکساعتم طول بکشه از صف خارج نمیشم!من پا روی اصولم نمیزارم و ... 

دوشنبه صبح است.

با هم توی صف هستیم.تکیه دادیم به میله ها توی ایستگاه و منتظریم اتوبوس بیاد.دوست عزیز ما سکوت کرده و حرف نمیزند اما بوضوح بیقرار است.اتوبوس از راه میرسد و در باز میشود و تعدادی آدم با فشار به بیرون پرتاب می شوند.و تعدادی با فشار و زور چپان سوار می شوند به طوری که دیگر جا برای یک لنگه پا هم نیست که برود تو !

با خودم فکر می کنم که دیگه با این کنسرو متحرک جایی نرم.

اکنون پنجشنبه است و ایستگاه بینهایت شلوغ...

از دوست گرامی بدلیل عدم وجود اعصاب! جدا میشوم تا با مترو به مقصد برسم.همینطور که حرکت کردم با نگاهم دوست عزیز رو دنبال کردم.مثل تیر دوید و لا به لای اونایی که خارج صف میچپن داخل خود را فرو کرد و رفت.

خب.حالا توی ایستگاه مترو هستم.میبینم که خود را گول زده ام!

قطار می ایستد و عنقریب درها باز می شوند.از جلوی در کنار می ایستم تا با سیل جمعیت به جایی منتقل نشوم.

تو دلم میگم.. که چه خلوته!الان میشینم تا صادقیه.

میشینم.ایستگاه بعدی پیرمردی داخل شد و درست بالای سر من میله رو چسبید.

غیرت ما طبق معمول زد رو 150 درجه فارنهایت و بلند شدیم.

خب!

گوینده خانم که صدایش توی همه ی فرودگاه ها و ترمینال ها و ایستگاه ها به نظرم یک نفر است!!! از طریق بلند گو با صدایی بس خونسرد اعلام میکند که:ایستگاه امام خمینی.

این یعنی سیل جمعیت!آنهایی که نشسته اند خود را محکم روی صندلیشان تثبیت می کنند انگار که الان جایشان را از دست خواهند داد.

در باز شد و توده ای از هموطنان شریفمان تا جایی که ممکن بود ورود نمودند.

اکنون اکسیژنی باقی نیست تا تنفس کنیم.شانسی که آورده ایم قدمان بلند است و اون بالا کمی هوا پیدا میکنم.کمی آن طرف تر دو عدد فرانکی و رامبو جوگیر شده و درگیر می شوند!در حال که توان و فضایی ندارند تا تکان بخورند و کلا درگیر شوند...میخندم!!

قطار نزدیک صادقیه است و من فکر میکنم که فردا پیاده مسیر را طی کنم.

از این فکرم توی دل خودم خندیدم.

ایستگاه صادقیه درها باز می شود و هموطنان همچنان شریفمان همانند قوم مغول به سمت قطار کرج حمله می کنند.

همیشه از دیدن این صحنه میمانم که بخندم یا نه!



شماره بیست و یکم

آهای تویی که هرگز این را نمیخوانی،

نگران نباش

پشت پنجره این اتاق

چیزی جز زیبایی جریان ندارد.

آرام بخواب

عشق غوغا می کند.

چشمانت را ببند،

سیاهی نمیبینم

این دروغ بزرگ را ماهرانه گفتم.

تویی که

هرگز این را نمیخوانی..

وقتی غافلگیر میشوی

گاهی اوقات چیزی میبینی که اصلا انتظار نداری.غافلگیری...همیشه غافلگیری هایی تلخ تجربه کرده بودم.امروز از نوع شیرین بود.سر حال گشتیم.از باعث و بانیش تشکر میکنیم.

شماره بیستم

چه خوب که آمدی.

بعد سالها چه خوب بود نشستیم و حرف زدیم و حرف زدیم.از همه جا .

از شیرین،دختر علی آقا که کاسه رو برگردوند روت!

از قایقی که وسط دریا خراب شد و هرگز به مقصد نرسید.

از هتل کالیفرنیا.

از چهار راه ولیعصر.

از معجون آلبالویی اون شب!

از فرودگاه قشم.

از فریدون فروغی...آدمک..پریا-ی- شاملو ...

این لیست تموم بشو نیست رفیق.

دوباره برگرد...

شماره نوزدهم

آخه کجای دنیا از محل کار تا خونت دو ساعت و سی و پنج دقه راهه؟!؟!؟!؟! اه!!

...

امروز آبدارچی افغان اومد جلو و گفت: آقا....میشه من زنگ بزنم ولایت؟گفتم ولایت چیکار داری؟؟با کی کار داری ؟یکم فکر کرد.. یکم مکث کرد..یکم با سیم پرینتر روی میز ور رفت.. بعد تو چشام نگا کرد گفت: شادنه مریضه!! (عشقش) ...

...

چقدر راحت بود و ساده...

شماره هجدهم

تا اطلاع ثانوی زندگی خوب است!

پ.ن:خودمانیم شبها کنار زاینده رود میشینی خیلی کیف میدهد.

پ.ن۲:و معمولا لحظات خوش زندگی٫ مثل لذت خوردن یه بستنی قیفی زود تمام می شود.