بوف

دست نوشته ها

بوف

دست نوشته ها

شماره بیست و دوم

روز اول هفته است.با دوست عزیزی توی صف BRT ایستاده ایم.میگوید انسان باید در همه حال شخصیت خود را حفظ کند.نگاه کن ببین ملت چطور از سر و کول هم بالا میروند.من که شده یکساعتم طول بکشه از صف خارج نمیشم!من پا روی اصولم نمیزارم و ... 

دوشنبه صبح است.

با هم توی صف هستیم.تکیه دادیم به میله ها توی ایستگاه و منتظریم اتوبوس بیاد.دوست عزیز ما سکوت کرده و حرف نمیزند اما بوضوح بیقرار است.اتوبوس از راه میرسد و در باز میشود و تعدادی آدم با فشار به بیرون پرتاب می شوند.و تعدادی با فشار و زور چپان سوار می شوند به طوری که دیگر جا برای یک لنگه پا هم نیست که برود تو !

با خودم فکر می کنم که دیگه با این کنسرو متحرک جایی نرم.

اکنون پنجشنبه است و ایستگاه بینهایت شلوغ...

از دوست گرامی بدلیل عدم وجود اعصاب! جدا میشوم تا با مترو به مقصد برسم.همینطور که حرکت کردم با نگاهم دوست عزیز رو دنبال کردم.مثل تیر دوید و لا به لای اونایی که خارج صف میچپن داخل خود را فرو کرد و رفت.

خب.حالا توی ایستگاه مترو هستم.میبینم که خود را گول زده ام!

قطار می ایستد و عنقریب درها باز می شوند.از جلوی در کنار می ایستم تا با سیل جمعیت به جایی منتقل نشوم.

تو دلم میگم.. که چه خلوته!الان میشینم تا صادقیه.

میشینم.ایستگاه بعدی پیرمردی داخل شد و درست بالای سر من میله رو چسبید.

غیرت ما طبق معمول زد رو 150 درجه فارنهایت و بلند شدیم.

خب!

گوینده خانم که صدایش توی همه ی فرودگاه ها و ترمینال ها و ایستگاه ها به نظرم یک نفر است!!! از طریق بلند گو با صدایی بس خونسرد اعلام میکند که:ایستگاه امام خمینی.

این یعنی سیل جمعیت!آنهایی که نشسته اند خود را محکم روی صندلیشان تثبیت می کنند انگار که الان جایشان را از دست خواهند داد.

در باز شد و توده ای از هموطنان شریفمان تا جایی که ممکن بود ورود نمودند.

اکنون اکسیژنی باقی نیست تا تنفس کنیم.شانسی که آورده ایم قدمان بلند است و اون بالا کمی هوا پیدا میکنم.کمی آن طرف تر دو عدد فرانکی و رامبو جوگیر شده و درگیر می شوند!در حال که توان و فضایی ندارند تا تکان بخورند و کلا درگیر شوند...میخندم!!

قطار نزدیک صادقیه است و من فکر میکنم که فردا پیاده مسیر را طی کنم.

از این فکرم توی دل خودم خندیدم.

ایستگاه صادقیه درها باز می شود و هموطنان همچنان شریفمان همانند قوم مغول به سمت قطار کرج حمله می کنند.

همیشه از دیدن این صحنه میمانم که بخندم یا نه!



نظرات 10 + ارسال نظر
سروین یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:12 http://biidemajnoon.blogfa.com

آخ نگو که یاد ایستگاه امام خمینی میفتم نفسم میگیره و از هرچی متروست بدم میاد
کنسرو متحرک رو خوب اومدی،البته من خودمم همینطوریم
پیاده روی هم بد فکری نیستا

میدونی چقده راهه؟

یاسمن یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:09

من تو مترو شاهد گیر کردن دست لای در و خودکشی یه پسر بودم... واسه همین از مترو متنفرم
اتوبوس هم که بدتر...
آره... همون پیاده بهتره...

شما که دیگه از مترو خلاص شدی که

نینا دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:04 http://storybride.blogfa.com/

هه.. خنده مان گرفت.. خوب عزیزم یه ماشین بگیر بنداز زیر پات.. راااا حت..

من 6-5 دفعه بیشتر سوار مترو و اتوبوس نشدم..

کل رفت وبرگشتمو اکثر مواقع پدر بزرگوارمان با ماشین شخصی متقبل میشوند.. در غیر اینصورت اون سر دنیام بخوام برم با تاکسی میرم!
به خودت رحم کن... یکم دست تو جیبت کن.. بیشتر کرایه بده خو
حالا یکی این وسط نیست بگه به توچه.. دلش میخواد اینجوری بره شاید!!

تو مثله اینکه نفست از جای بسیار بسیار داغ و پر حرارتی بلند میشه
حالا گیرم که خریدم!
ترافیک ماشین که از همه فجیح تره که
تو فکر موتورم!!!

سروین دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:23 http://biidemajnoon.blogfa.com

بلی میدانم
دو ساعت و سی و پنج دقیقه البته با ماشین!!!
ولی خب بازم پیاده روی خوبه لاغر میشید

افسون *~ღهمون که یدونه ستღ~* سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:51 http://Silver-MoonLight.blogFa.coM

درود!‏

خوب در وحله‌ی اول ما بسی عذرخواهی می‌نماییم بدین سان که مجبوریم تولدتان را با تأخیری بس ‏چشم‌گیر تبریک بگوییم!‏
پس اول تولدتان مبارک.[گل]‏
و بعد هم در دفاع از خود اظهار می‌داریم که ما در این چند روز کلاً به اینترنت دسترسی نداشتیم.‏
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

غافلگیری‌های شیرین همیشه خوبن! منم می‌دوستمشون!

‏*‏
اونا که هیچوقت نمی‌خوانن! اما دل ما که خنک می‌شه!!.. ‏Heh‏!‏

‏*‏
وای پسر! منم قبلاً اینجوری بیدم!.. 1 بار یکی از معلمهامون 1 خاطره از روز آخر دانشگاهش برامون گفت ‏که من خیلی خوب به خاطر سپردم! و به خاطر همون حرف بارها و بارها مقررات صف رو رعایت کردم!.. ‏مقررات همین صف معمولی که واسه تاکسی‌ها وایمیستیم!.. البته می‌دونم که اونجا صف تاکسی و ‏اتوبوس زیاد فرقی نداره! به هر حال هر دوش اینجا یکم بهتر از اونجاست!.. در هر حال حتی گاهی پیش ‏میومد که نوبت خودم رو هم به بقیه می‌دادم!.. ولی اون مربوط به زمانی بود که بیکار بودم و خیلی به زمان ‏اهمیت نمی‌دادم! و در واقع خیلی محتاج به زمان نبودم!.. ولی دقیقاً یادمه 1 شب که تا 11‌ــ‌12 سر کار ‏بودم و با خستگی تمام می‌خواستم که زودتر خودم رو به خونه برسونم، متوجه شدم اینطوری نه فقط ‏کسایی که قبل از من بودن، که کسانی هم که بعد از من اومدن همه رفتن و فقط من موندم بدونه اینکه 1 ‏تاکسی باشه!!!... واسه همینه که آخرش مجبور می‌شی مثل همون قوم مغولی‌ها رفتار کنی!!!‏

نصیری سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 http://mrnassiri.blogfa.com

پیشنهاد می دم یه ماشین آخرین مدل بخر و اعصابت رو تو به جای ایستگاه اتوبوس و مترو تو خیابونا خرد کن یا به جای خروج از خونه کار در منزل بگیر و به شغل شریف بندزنی یا منجوق دوزی مشغول شو

بنده قبلا هم عرض کردم که دستای "شرک" وار ما نمیزاره از این کارهای ظریف مریف انجام بدیم.
یکم کار رو خشن ترش کن

شمارش معکوس سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 http://greensky86.blogfa.com/

آقایون واسه مترو که وضعشون خوبه! یک بار قسمت خاونما سوار شید تا فشار واقعی رو احساس کنید!!! تازه این وسط یک عده هم مدام داد می زنن که خط چشم و ریمل و تل سر و دونات رضوی و لواشک لقمه ای و لیف حموم و تی شرت ارزون و مایو و کوفت و زهر مار می فروشیم! بیاید بخرید...

نمیشه که آخه! من بیام سمت واگن خانوما اونوقت دعوا میشه بین همه

شمارش معکوس سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 http://greensky86.blogfa.com/

فشردگی واقعی تو مترو در قسمت خانوما احساس میشه! آقایون که وضعشون خوبه! خواستید امتحان کنید!
تازه ما باید صدای زیبای فروشندگان محترم هم تحمل کنیم که انواع لوازم آرایشی و بهداشتی و پوشاک و خواراکی و کوفت وزهرمار رو میفروشن!!!

نینا چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:08 http://storybride.blogfa.com/

این که نفسم از جای گرم درمیاد.. همه میگن..
ولی خوب اگه از اونجا هم در نمیومد.. من اعصابشو نداشتم برم تو اون جمعیت که هرکدومم یه بویی میدن پرس شم و آخرم با اعصاب خرد به مقصد برسم..
ترافیکم هست.. اما بلاخره یا خدا یا خرما دیگه!!

موتور خوب نیست.. بهت نمیاد!

حدودا ۶۰دفعه این کامنتو نوشتم و سند کردم اما اخطار داد!!

بهم نمیاد؟ آره... الان که تصور میکنم اصلا چه ربطی به موتور دارم

نیروانا پنج‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:04 http://innocentgirl.blogfa.com


من تو کل این عمر شریفم 1بار سوار مترو شدم اونم دخمل دایی جون خیلی اصرار داشت و همون 1بارم مایه عبرتی شده که دیگه از این کارا نکنم وقتی میشه خیلی صلح منشانه رفت و آمد کرد


هیچی مثل پیاده رفتن باعث نمیشه از مسیر آدم لذت ببره
البته اگه یه ماشین خیلی باصفا و خیابون خالی از سکنه هم باشه مسیر لذت بخش میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد