سرشو از پنجره ماشین آورد بیرون و گفت:
-کمکم میکنی؟روشن نمیشه،یه هل کوچولو pls ..لبخند و کج کردن سر را هم بعنوان سس،پاشید روی ماجرا.
قسم می خورم بخاطر چشمای سیاه درشتش نبود که دستامو گذاشتم پشت ماشین خاکی و کر کثیفش.
هل دادم،روشن شد،گاز داد و رفت...
دور شدنش رو خیره شدم،به دستهای خاکی خودم هم.
معمولا اینطور مواقع حداقل یه تک بوق میزنن،نه؟
پیرمردی که نشسته بود روی نیمکت و روزنامه شرق دستش بود،لبخند موزیانه ای به من زد...من هم به اون!
چشمان سیاه
چشمان سیاه
هاه. لعنت به هر چه چشمان سیاه. میدانی که؟
.
دیگه ماشین هل نده! بی ادب