بوف

دست نوشته ها

بوف

دست نوشته ها

اسکن چشم ها

مکان:"دیروز .. روبروی پروژه"

نقشه های پروژه رو زدم زیر بغل و در حال فکر کردن به خزعبلات همیشگی خودم هستم.

آقا؟ ببخشید

برمیگردم..دختری حدودا 12 ساله با حالی پریشان..رنگش پریده و لباسهایی رنگ و رو رفته و کیفی داغون..دستاش جای زخم داشت..درد داشت..دلم تکون خورد حقیقت..

- بله؟

با کلی تته پته بالاخره گفت ببخشید..ببخشید..میشه یکم به من پول بدین!!پونصد...هزار..میشه؟!

خیره شدم به چشماش .. حقیقت دروغی ندیدم..حقیقت پاکی دیدم..

گفتم چرا؟چی شده مگه؟

گفت کیف مامانمو زدن.اوناهاش اونجاس .. و با دست اشاره کرد و دیدم یه خانم چادری نشسته روی جدول..جز بینی و دو تا انگشت هم چیز دیگه ای پدیدار نبود..

دوباره نگاهش کردم و توی چشمهاش و التماس مثل  شلیک مسلسل  ازش می بارید..

دست رفت تو جیب و ...

سریع برگشتم و رسیدم اونور خیابون از پله ها بالا و اومدم توی اتاق.

خب..تا این لحظه همه چی آرومه و ما ریزعلی ماجرا هستیم.

دوستان برگشتن میگن از پنجره دیدیمت...

چی کار میکردی با اون دختره؟توام؟؟؟!!

دیدم مزخرفات داره بالا میگیره..

داستانو گفتم..

یهو چشم همشون عین گلابی زد بیرون که .. چرا دادی..آقا اشتباه محضه..اینا دزدن... اینا ..

اون یکی در حالی که لمیده روی صندلی و سیگاری در دست و قیافه ای روشنفکرانه گرفته میگه..دیوانه ای تو؟واقعا باورت شد؟تو اگه اینهمه ساده ای چرا ما نمیتونیم گولت بزنیم !!

ها ها ها!!

*******

چیزی نگفتم و اومدم بیرون...با خودم گفتم حالا اون پول یجای مسخره ای خرج میشد میرفت دیگه در نهایت...

*******

مکان:"امروز جلوی در پروژه"

اومدم بیام برم بیرون، دفتر کارفرما..دیدم یکی عین پلیسی که دزد رو گرفته پرید جلوم.دختر تقریبا کوچولو دیروز همراه با سلامش دستشو آورد جلو و گفت ..دستتون درد نکنه و پنج تومنی تقریبا مچاله شده رو داد بهم.(نگو یکساعته چشم دوخته به در چون اسممو نمیدونسته!!تا من بیام رد بشم !!! ) پولو داد و با قدم های تند دور شد...

*******

برگشتنی از جلوی در اتاق بچه های همکار رد میشدم..صدای قاه قاهشون میومد...

جدالسادات

بابا اینا دیگه کین خداییش.

سریع بریدن و دوختن و حکم زدن و ... .

52


من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره میترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها میترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم، پس هستم
اینچنین می گذرد روز و روزگارمن!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!


مرحوم حسین پناهی.


صادق هدایت



"در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد و این درد ها را نمی شود به کسی اظهار کرد"

**سالگرد مرگت باز از راه رسید و باز هم هوایم عوض شد.تویی که خودت را به سایه ات که روی دیوار اتاق حاصل از چراغ پیه سوز افتاده بود معرفی می کردی.و چه تا ابد جذاب و گیرا و ماندنی.