-
سهراب سپهری
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1389 19:22
از خانه بدر، از کوچه برون، تنهایی ما سوی خدا می رفت. در جاده، درختان سبز، گلها وا، شیطان نگران.. اندیشه رها می رفت.
-
49
سهشنبه 26 بهمنماه سال 1389 15:36
آقا داستان این نسل رو کی داره مینویسه؟ ثبت داره میشه یا نه؟ داریم به فنا میریم ما.
-
48
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 13:11
هر روز که میگذره بیشتر از فارسی1 متنفر میشم. هیکلهای تمام پروتزی حال بهم زن که بزور میخوان توی چشمت فرو بشن به شکلی احمقانه غیر جذاب(حداقل واسه من یکی) مضمون خیانت و چگونه دروغ بگوییم با سند! دیالوگها روی سطحی رو هم کم کردن .. مصیبت اینجاست که هر جا هم میری دو دقه بشینی از LED صاحبخانه لولا و ماریانا و اون یکی آنالیا...
-
47
جمعه 22 بهمنماه سال 1389 19:06
بسمه تعالی "تقدیم به پرستاری که لکه بود،لکه ای بر دامن پرستاران زحمتکش" وارد سالن بیمارستان که شدم صدایش می آمد.وقتی پیچیدم دیدمش چادر مشکی بسر داشت و هراسان و نگران به طرف پرستار رفت:--خانوم پرستار آقای دکتر نیومد؟پرستار مثل تکه ای یخ بدون بلند کردن سر گفت:--نه. از چهره زن التماس می بارید.قضیه را حدس...
-
45
شنبه 16 بهمنماه سال 1389 17:29
بسمه تعالی چند روزی سخت مریض شدم و به هزیان گویی افتادم.بماند که دوستی بسیار عزیز رو ناراحت کردم،امیدوارم بدونه که همیشه برام عزیزه...زمانی که به سوپرمارکت زنگ زدم و سفارش چند تا خرت و پرت دادم هرگز فکر نمیکردم همکلاس اول دبیرستانم شاگرد اونجا شده باشه.خب...نمیدونم منو شناخت یا نه...من سعی کردم زیاد تو چشمش نگاه...
-
44.5
چهارشنبه 13 بهمنماه سال 1389 16:21
o......O بعضی وقتا میفهمم چرا طرف اسلحه رو میزاره رو شقیقش و بومممم!واقعا.. هر چند مطلقا موافق نیستم.
-
44
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 21:42
به نام او... بازگشت به پست شماره اون اولا!! میبینم که حیا ندارم و ما بازم ماشین هل دادیم!هل دادیم و هل دادیم تنهایی.. دیدم دختره همینطور نشسته پشت فرمون و خوشش اومده ! بعد رفتم بهش میگم پس چیکار میکنی؟!پاتو از کلاچ ور دار دیگه.. با چهره ای مشوش یکم منو نگاه میکنه میگه راستش بلد نیستم !!!من نزدیک 50 متره دارم هل میدم...
-
43
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 06:57
توی مترو صاف میای لا به لای اون همه آدم بهم فال حافظ بفروشی، چرا من؟ حرف که نمیزنی،فقط نوک دمپاییتو نگاه میکنی. ببین، حال همه ما مثل سابق خوب نیست.. تو،باور کن. ******** پ.ن: پست شماره 42 بدلیل تذکرات مکرر خوانندگان مخفی ما!! و بخاطر بکار رفتن کلماتی نظیر پروتز و اینا!! حذف گردید!
-
41
چهارشنبه 29 دیماه سال 1389 17:59
نازنین ما،، آمد و خندید و رفت. او ندانست ، عمر این عشق نارس بس دراز است. بیخبر ، خندید و رفت.
-
چهلم
سهشنبه 28 دیماه سال 1389 13:21
طرف هزار تا کثافت کاری در آورده حالا موقع زن گرفتنش خانم محجبه میخواد... یه خانم که گوشه گنجه بزارتش، و در خفا ادامه بده.. خداییش منتظرم ببینم با کی عقد میکنی. میگم که ..خونت حلاله ها. منو میشناسی؟ چنان بیام پنبتو از ریشه بزنم تا با یدونه مثله خودت بمونی و توی روح خودت بپوسی نظرت چیه ؟
-
سی و نهم
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 21:31
... "تو اونی نیستی که میتونه به من بگه چیکار نمیتونم بکنم" ...
-
سی و هشتم
دوشنبه 20 دیماه سال 1389 20:08
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 به نام او " تقدیم به راننده تاکسی با نوار نارنجی خط آزادی انقلاب " اونوقت صبح هوا تاریکتر از اون بود که چهرتو خوب ببینم ،اصلا میدونی من همیشه در رو باز میکنم و میشینم،تورو که راننده باشی نگاه نمیکنم!...من نشستم و تو پنجره رو دادی...
-
سی و هفتم
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 14:56
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت . روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادری ست . روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند قفل افسانه ایست و قلب برای زندگی بس است . روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی . روزی که...
-
سی وشش
جمعه 10 دیماه سال 1389 20:59
مردان سپید پوش زیر نور سفید دست، قلب و رگهای قطع شده را انگشتان ظریف را پیوند دادند و زنده کردند جسمش را، اینک، روح تکه شده را، چه کسی پیوند میزند؟
-
سی و پنج
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 11:52
ماه،غمناک راه،نمناک ماهی قرمز افتاده بر خاک siavash kassraei
-
سی و چهار
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 09:15
الف#از کنار بلوار المپیک به سمت استادیوم آزادی به همراه یه دوست عزیز و قدیمی قدم میزنیم.هنوز وقت بود تا بازی شروع بشه.ماشینا با سرعت و بوق زنان و شیپور زنان عین برق از کنارمون میگذشتن.یه پیکان از کنارمون رد میشد ،پسره سرشو آورد بیرون رو به ما داد زد: آقا فش بدیدا ! بدترین فشایی* که بلدید بدید!!! رگای کنار شقیقش هم زده...
-
سی و سه
دوشنبه 29 آذرماه سال 1389 20:47
درست وسط یک خواب شیرین هستی که با صدای آلارم موبایلت که روی 5/30 داره خودشو میکشه بیدار میشی و میبینی که توی اتاق همیشگی و کسالت بار خودت هستی،همونطور که توی تختت افتادی با خودت فکر میکنی"ای بابا..حالا تازه پنج و نیمه حالا یه 10 دقه چشامو ببندم"و پتو رو خوب دور خودت جفت و جور میکنی و تمام منافذی که هوای سرد...
-
سی و دوم
جمعه 19 آذرماه سال 1389 11:07
ما با هم بودیم.ما با هم کیف اول دبستان خریدیم،با هم فوتبال کردیم و خندیدیم.با هم جوجه ماشینی خریدیم رفیق.با هم بعد از بازی ایران و استرالیا توی خیابان عین خل ها دویدیم..با هم ناراحت بودیم.ما با هم ریاضی رو تک ماده زدیم لامصب.ما با هم بزرگ شدیم و شعار دادیم.روزها به سرعت از پی هم گذشتند و یکروز تو عاشق شدی.عاشق شدی و...
-
zip file
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1389 11:08
بی عشق، ما هیچ، ما سنگ. . . کتابی از"ب.رافعی"
-
سی و یک
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 20:43
یه تک نوازی تار پیدا کردم،اثرش از ده تا دیازپام بیشتره،آرامبخش..مخصوص زمانهایی که دستتو زدی زیر سر و داری از پنجره به تک برگ روی درخت تنهای توی حیاط نگاه میکنی و خدا میداند فکرت تا کجاها می رود..
-
سی ام
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 09:12
یک نوازش، به از صد کتک. بفهم.
-
بیست و نهم
جمعه 12 آذرماه سال 1389 11:05
یک// بعد از ظهر؛ شرکت ؛ خسته و با یه سردرد مزمن نشسته ام،چای یخ کرده و تلخ روی میز، و مشغول ور رفتن با تقویم رومیزی هستم که... تق تق ، در باز میشه و حسابدار کلشو میاره تو و میگه : صابخونه؟هستی؟و لبخند ملیح میزند..توی دلم میگم اگه باز بخواد بشینه اینجا حرفای فلسفی بزنه خفش کنم! میاد میشینه و یکم که میگذره میگه :...
-
بیست و هشتم
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 15:59
هوای ابری، اتاق نیمه تاریک، سکوت مطلق اطرافت، هجوم فکرهای بیهوده و سمج، درخت بیرون پنجره بدون برگ ایستاده، تیک تیک اعصاب خورد کن ثانیه شمار ساعت. عقربه ها روی پنج عصر. نشستن لبه تخت. متنفرم از این، لحظه..
-
بیست و هفتم
پنجشنبه 4 آذرماه سال 1389 15:11
اشک رازی ست لبخند رازی ست عشق رازی ست اشک آن شب لبخند عشقم بود قصه نیستم که بگوئی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی . . . من درد مشترکم مرا فریاد کن. درخت با جنگل سخن می گوید علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن می گویم نامت را به من بگو دستت را به من بده حرفت را...
-
...this is
شنبه 29 آبانماه سال 1389 14:18
این روزها همه قاطی کرده اند. شما چطور!!!؟
-
بیست و ششم
یکشنبه 23 آبانماه سال 1389 13:43
کی میخوای یاد بگیری پوست نارنگی رو از پنجره ماشینت پرت نکنی وسط آسفالت خیابون؟ کی میخوای بفهمی نوبت و صف چیه؟ کی میفهمی که تا چراغ کامل سبز نشد حرکت نکنی همینطور نیم گاز نری جلو تا سبز شه و تو خودت رو زرنگ فرض نکنی و تو آینه ماشینت هی خودتو نگاه نکنی! کی میخوای بفهمی miss call چیه و چرا افتاده رو موبایلت؟ کی میخوای...
-
شماره بیست و پنجم
جمعه 14 آبانماه سال 1389 12:10
همین که مزه زندگی زیر زبانت رفت، فاتحه عصیان خوانده شده است... از کتاب "خداحافظ گاری کوپر" . . . اگر مگس عسل بسازد، آیا زنبور ها دلخور می شوند؟ "پابلو نرودا"
-
شماره بیست و چهارم
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 11:22
آقاجون ولش کن اصلا! حواست با منه؟ بیا بچسبیم به واقعیت ها.
-
number 23
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 21:06
آیا چیزی به نام انسان خوش شانس وجود داره؟؟ یا بد شانس؟ من شدیدا به شانس اعتقاد دارم! مخصوصا امروز موردی دیدم که آخه یه آدم چقدر میتونه خوش شانس باشه دلیلش از کجا آب میخوره؟ ینی کی میتونه باشه؟
-
شماره بیست و دوم
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 20:42
روز اول هفته است.با دوست عزیزی توی صف BRT ایستاده ایم.میگوید انسان باید در همه حال شخصیت خود را حفظ کند.نگاه کن ببین ملت چطور از سر و کول هم بالا میروند.من که شده یکساعتم طول بکشه از صف خارج نمیشم!من پا روی اصولم نمیزارم و ... دوشنبه صبح است. با هم توی صف هستیم.تکیه دادیم به میله ها توی ایستگاه و منتظریم اتوبوس...