-
شماره بیست و یکم
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 20:53
آهای تویی که هرگز این را نمیخوانی، نگران نباش پشت پنجره این اتاق چیزی جز زیبایی جریان ندارد. آرام بخواب عشق غوغا می کند. چشمانت را ببند، سیاهی نمیبینم این دروغ بزرگ را ماهرانه گفتم. تویی که هرگز این را نمیخوانی..
-
وقتی غافلگیر میشوی
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 15:32
گاهی اوقات چیزی میبینی که اصلا انتظار نداری.غافلگیری...همیشه غافلگیری هایی تلخ تجربه کرده بودم.امروز از نوع شیرین بود.سر حال گشتیم.از باعث و بانیش تشکر میکنیم.
-
شماره بیستم
دوشنبه 12 مهرماه سال 1389 21:30
چه خوب که آمدی. بعد سالها چه خوب بود نشستیم و حرف زدیم و حرف زدیم.از همه جا . از شیرین،دختر علی آقا که کاسه رو برگردوند روت! از قایقی که وسط دریا خراب شد و هرگز به مقصد نرسید. از هتل کالیفرنیا. از چهار راه ولیعصر. از معجون آلبالویی اون شب! از فرودگاه قشم. از فریدون فروغی...آدمک..پریا-ی- شاملو ... این لیست تموم بشو...
-
شماره نوزدهم
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 20:32
آخه کجای دنیا از محل کار تا خونت دو ساعت و سی و پنج دقه راهه؟!؟!؟!؟! اه!! ... امروز آبدارچی افغان اومد جلو و گفت: آقا....میشه من زنگ بزنم ولایت؟گفتم ولایت چیکار داری؟؟با کی کار داری ؟یکم فکر کرد.. یکم مکث کرد..یکم با سیم پرینتر روی میز ور رفت.. بعد تو چشام نگا کرد گفت: شادنه مریضه!! (عشقش) ... ... چقدر راحت بود و...
-
شماره هجدهم
جمعه 2 مهرماه سال 1389 20:32
تا اطلاع ثانوی زندگی خوب است! پ.ن:خودمانیم شبها کنار زاینده رود میشینی خیلی کیف میدهد. پ.ن۲:و معمولا لحظات خوش زندگی٫ مثل لذت خوردن یه بستنی قیفی زود تمام می شود.
-
شماره هفدهم
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 13:55
یک هفته نبودم. رفتم جایی که شیطان بود. یجای خیلی دور..خیلی پرت. با هم ملاقات کردیم.مثل قدیم. تنها اومده بود. آهای اونایی که گول میخورید٫درکتون میکنم! ...لعنتی کارشو خیلی خوب بلده!
-
شماره شانزدهم
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 23:27
خاموش باش،مرغک دریایی! بگذار در سکوت بجنبد مرگ... "بند پایانی شعر مرغ دریا از بامداد" پ.ن: این تصویر مرغ دریایی نیست.
-
شماره پانزدهم
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 14:20
جامعه بد جور بیماره.از همه نظر. خدا باعث و بانیشو لعنت کنه.آمین.
-
شماره چهاردهم
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1389 21:18
وای که چه حالی میده سوکت تلفن رو جا بزنی! با چاقو پک شش تایی آب معدنی رو که کارخونه پرس کرده رو بزنی پاره پوره کنی! نایلون حباب های هوای دور اجناس رو بترکونی! وای که چه حالی میداد.. صبح شنبه بیدار شدیم و اخبار گفت بدلیل برف سنگین تعطیله مدرستون و بگیرید بخوابید! چه حالی میداد شکلات های هوبی که تازه اومده بود و اصل...
-
شماره سیزدهم
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 20:51
دختره توی پیاده رو بساط DVD پهن کرده بود. TOY STORY 3 رو برداشتم گفتم این کیفیتش چطوریه؟گفت عااااااااااااالی...آینه آقا!گفتم مطمئن؟گفت مطمئن..اومدم خونه دیدم کیفیت پرده ایه.فرداش که دیدمش بهش گفتم تا حالا دی وی دی تماشا کردی؟گفت آره..گفتم پس این چی بود دیروز دادی بهم؟گفت چی بود؟ گفتم TOY STORY 3 گفت آره اون یخورده...
-
شماره دوازده
پنجشنبه 11 شهریورماه سال 1389 11:58
سه نفر میرن توی یه مغازه.نفری هزار تومن میدن و یه رادیو میخرن.ینی سه تومن.شاگرد مغازه خوشحال از اینکه فروش داشته منتظر اوستاش میشه.اوستا وقتی میاد و قضیه رو میفهمه میگه اون رادیو 2500 بود که.بیا این 500 رو بگیر بدو تا دور نشدن ببر بهشون پس بده.شاگرده توی راه که میرفته تا به اونا برسه 200 تومن از اون 500 رو میزاره تو...
-
شماره یازده
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 18:40
باخت دادی ای زیبا رو/خوشحالم که عالی بازی کردم/تجربست دیگه/شرمنده/ب بسم الله رو بگی تا تهتو میخونم/خوندم ینی!/و درستم خوندم/چه حالی میده!(چند سال گذشته؟ها؟) یبارم ما ببریم چیه خب! باخت دادی٫" انی وی "
-
شماره دهم
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 19:09
بین ۷۰ هزار تماشاچی بازی استقلال و سپاهان نشسته ام. بیخیال از بازی پیرمرد بستنی فروش رو زیر نظر دارم که پشت به جریان بازی لای ما جوونها وول میخورد و طوری نگاهت میکرد که بخر از من٫ صدای همه در آمد که حاجی بیا کنار بابا٫حاجی برفک نکن٫حاجی الان چه وقته بستنیه؟٫حاجی بشین خودت بخور!!(خنده جمع)جوانکی که احیانا(کسی که ساعت...
-
شماره نه
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 21:00
همه عالم و آدم میگن پرسپولیس باز گوشه تلوزیون مینویسه ؛پیروزی؛ طوری که به تو حسی دست میدهد که انگاری از ترس نمینویسند پرسپولیس ************************ در ضمن من اصلا از تیم پرسپولیس خوشم نمیاد کلا از فوتبال ایرانی اصلا!
-
شماره هشت
جمعه 29 مردادماه سال 1389 17:19
موذمار؟مارموذ؟موزمار؟یا مارموز؟؟ یا شایدم موضمار!؟ مارموض چی؟!! کدوم؟ کدومش درسته؟! حالا هر کدوم که درسته! خواستم بدونی که هستی!
-
شماره هفت
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 02:35
وارد مطب دکتر همیشگیم که میشم از دور منو میبینه...نسخرو مینویسه! میخواستم بهش بگم بابا تو از دور درد مارو گرفتی .. اینا ۲۴ ساعت بغل مان هنوز هیچی ازمون نمیدونن!
-
پست شماره شش
یکشنبه 24 مردادماه سال 1389 00:30
سلام واقعا اتفاقاتی کی طی این مدت دست به دست هم دادند تا من به اینترنت دسترسی نداشته باشم قابلیت تبدیل شدن به یک رمان جالب و پر کشش رو دارند! فقط کافیه حوصله کنم.و تا صبح بنویسم فردا هم برم پیش ناشر!! ناشر هم بادی به غبغب خواهد انداخت و نوشته فوق را مزخرف و غیر قابل چاپ خواهد خواند! یاد یه حرکت مچگیرانه عالم بچگی...
-
sms از یک انگشت کوچک
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 22:34
امروز صبح یه sms از انگشت کوچیک پام دریافت کردم به این مضمون: "هوی!! کفشتو عوض کن..سرویس شدم!"
-
ناتمام است،حماقت انسان
سهشنبه 12 مردادماه سال 1389 23:27
تو روزنامه خوندم طرف رفته ۵۰۰ هزار تومن داده به یه فالگیر،یه پودر جادویی ازش گرفته که رفت سر جلسه کنکور ،پودر مذکور رو بپاشه روی پاسخنامه تا گزینه های درست های لایت بشه من الان به این آدم چی بگم آخه... یه چیز دیگه هم بود که من شنیدم اما باورم نشد..طرف مورچه جادویی برده با خودش..که مثلا مورچه رو بالای پاسخنامه ول...
-
/\
سهشنبه 12 مردادماه سال 1389 12:01
چه چیزی زیباتر از این که زیر باران چترت را کنار گذاشتی ـ وـ اجازه دادی خیس شوی؟
-
/\|
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 22:52
با من از شباهت و ارتباط صحبت نکن ربط ما به هم، همانقدر است، که هندوانه و ماست و پیاز!
-
|||
جمعه 8 مردادماه سال 1389 17:35
من نمیدونم این واژه گفتمان از کجا در اومده؟ بابا جان طرف حالیش نیست..میخ به سنگ میکوبی. همانا بعضی انسانها با زور حرف میفهمند.
-
||
جمعه 8 مردادماه سال 1389 03:01
زلزله بدی آمده،هر کس به سمتی می دود،حس کمک به همنوع به 1000 درجه رسیده.اینها همان هایی هستند که در یک روز معمولی پاچه هم را می گیرند... مرد بی ایمان،وسط دریا روی یک تخته چوب زنده مانده است.با تمام وجود از خدا میخواهد این یکبار را بیخیال شود...مرد بی ایمان به ساحل می رسد..میخندد..فردا همان انگلی می شود ،که بود... قضیه...
-
|
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1389 19:57
دارم نیمه پر لیوان رو میبینم عزیزم اما لیوان سوراخه داریم چکه چکه آب از دست میدیم شانسی که آوردیم لیوانش بزرگه!
-
[]
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 19:28
میگه هر چی بخوای بنویسی،یکی قبلا بهترشو نوشته. میگه هر چی که بهش فکر میکنی،تکراریه..قبلا یکی فکرشو کرده. میگه گناهی که کردی،یکی قبلا ترتیب یه گناه بزرگترو داده. میگه تصمیم خوبی نبود..میگه خیلی حال داد..میگه بیا بریم از اینجا.. میگه هر چی بگم،قبول. میگه .. میگه .. میگه.. چرا خفه نمیشی؟ من تکرارش نمیکنم.
-
سادگی
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 22:00
وقتی می آیی سبک بیا.لباس نخی بپوش،از نایلون و پلاستیک بدم میاد.عطرم نزن.لازم نمیشه. اون یذره مواد رو هم نمال به سر و صورتت.چند بار بگم به اونا نیازی نداری.هیچیه هیچی اصلا..دستمال و کتاب شاملو و عکس های سفر و فیلمای هندیکم کنار دریا رو ور دار بیار.احتمالا گریه میکنیم.آره...بیا و بیارشون. یچیز یادم رفت چاله روی صورتت...
-
تله
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 13:07
همیشه بی موقع حواس پرت میشم گیر میفتم مثل موشی که دمش لای تلست بدتر اینکه شکارچی هم میشینه و نگات میکنه فقط
-
سالخوردگان
شنبه 2 مردادماه سال 1389 22:15
از منزل که بیرون می آیم..سه پیرمرد روی نیمکت روبرو نشسته اند.همیشه هستند.یکی از یکی جالب تر.یکی با بندک های قهوه ایش مدام میخندد.یکی شلوارش را تا زیر سینه اش بالا کشیده و اخمی دلنشین دارد و سومی عینکی بزرگ دارد و یک عصا.با هم صحبت میکنند..از قهرمان بازیهاشان..از دیروزشان. حرف امروز که می آید..سر تکان می دهند.
-
یک اتفاق ساده
شنبه 2 مردادماه سال 1389 15:46
سرشو از پنجره ماشین آورد بیرون و گفت: -کمکم میکنی؟روشن نمیشه،یه هل کوچولو pls ..لبخند و کج کردن سر را هم بعنوان سس،پاشید روی ماجرا. قسم می خورم بخاطر چشمای سیاه درشتش نبود که دستامو گذاشتم پشت ماشین خاکی و کر کثیفش. هل دادم،روشن شد،گاز داد و رفت... دور شدنش رو خیره شدم،به دستهای خاکی خودم هم. معمولا اینطور مواقع حداقل...