بوف

دست نوشته ها

بوف

دست نوشته ها

شماره بیست و یکم

آهای تویی که هرگز این را نمیخوانی،

نگران نباش

پشت پنجره این اتاق

چیزی جز زیبایی جریان ندارد.

آرام بخواب

عشق غوغا می کند.

چشمانت را ببند،

سیاهی نمیبینم

این دروغ بزرگ را ماهرانه گفتم.

تویی که

هرگز این را نمیخوانی..

وقتی غافلگیر میشوی

گاهی اوقات چیزی میبینی که اصلا انتظار نداری.غافلگیری...همیشه غافلگیری هایی تلخ تجربه کرده بودم.امروز از نوع شیرین بود.سر حال گشتیم.از باعث و بانیش تشکر میکنیم.

شماره بیستم

چه خوب که آمدی.

بعد سالها چه خوب بود نشستیم و حرف زدیم و حرف زدیم.از همه جا .

از شیرین،دختر علی آقا که کاسه رو برگردوند روت!

از قایقی که وسط دریا خراب شد و هرگز به مقصد نرسید.

از هتل کالیفرنیا.

از چهار راه ولیعصر.

از معجون آلبالویی اون شب!

از فرودگاه قشم.

از فریدون فروغی...آدمک..پریا-ی- شاملو ...

این لیست تموم بشو نیست رفیق.

دوباره برگرد...

شماره نوزدهم

آخه کجای دنیا از محل کار تا خونت دو ساعت و سی و پنج دقه راهه؟!؟!؟!؟! اه!!

...

امروز آبدارچی افغان اومد جلو و گفت: آقا....میشه من زنگ بزنم ولایت؟گفتم ولایت چیکار داری؟؟با کی کار داری ؟یکم فکر کرد.. یکم مکث کرد..یکم با سیم پرینتر روی میز ور رفت.. بعد تو چشام نگا کرد گفت: شادنه مریضه!! (عشقش) ...

...

چقدر راحت بود و ساده...

شماره هجدهم

تا اطلاع ثانوی زندگی خوب است!

پ.ن:خودمانیم شبها کنار زاینده رود میشینی خیلی کیف میدهد.

پ.ن۲:و معمولا لحظات خوش زندگی٫ مثل لذت خوردن یه بستنی قیفی زود تمام می شود.

شماره هفدهم

یک هفته نبودم.

رفتم جایی که شیطان بود.

یجای خیلی دور..خیلی پرت.

با هم ملاقات کردیم.مثل قدیم.

تنها اومده بود.

آهای اونایی که گول میخورید٫درکتون میکنم!

...لعنتی کارشو خیلی خوب بلده!

شماره شانزدهم

خاموش باش،مرغک دریایی!

بگذار در سکوت بجنبد مرگ...


"بند پایانی شعر مرغ دریا از بامداد"

پ.ن: این تصویر مرغ دریایی نیست.

شماره پانزدهم

جامعه بد جور بیماره.از همه نظر.

خدا باعث و بانیشو لعنت کنه.آمین.

شماره چهاردهم

وای که چه حالی میده سوکت تلفن رو جا بزنی!

با چاقو پک شش تایی آب معدنی رو که کارخونه پرس کرده رو بزنی پاره پوره کنی!

نایلون حباب های هوای دور اجناس رو بترکونی!

وای که چه حالی میداد..

صبح شنبه بیدار شدیم و اخبار گفت بدلیل برف سنگین تعطیله مدرستون و بگیرید بخوابید!

چه حالی میداد شکلات های هوبی که تازه اومده بود و اصل بود!

چه حالی میداد تصمیم کبری و پترس فداکار(که جدیدا در فداکاریش تردید بوجود اومده و حرف و حدیث)و جبار باغچه بان را مشق کردیم و غر میزدیم که چقدر زیاده و کی تموم میشه بریم فوتبال!!

و الی باقی..

کاش زندگی ریموت کنترل داشت.

شماره سیزدهم

دختره توی پیاده رو بساط DVD پهن کرده بود. TOY STORY 3 رو برداشتم گفتم این کیفیتش چطوریه؟گفت عااااااااااااالی...آینه آقا!گفتم مطمئن؟گفت مطمئن..اومدم خونه دیدم کیفیت پرده ایه.فرداش که دیدمش بهش گفتم تا حالا دی وی دی تماشا کردی؟گفت آره..گفتم پس این چی بود دیروز دادی بهم؟گفت چی بود؟ گفتم TOY STORY 3  گفت آره اون یخورده چیزه!!بیارید پولشو بدم!

امروز دیدم شهرداری اومد بساطشو جمع کرد برد.بعدشم نشست رو جدول موبایلشو در آورد..شرو به صحبت کرد و می خندید!

شماره دوازده

سه نفر میرن توی یه مغازه.نفری هزار تومن میدن و یه رادیو میخرن.ینی سه تومن.شاگرد مغازه خوشحال از اینکه فروش داشته منتظر اوستاش میشه.اوستا وقتی میاد و قضیه رو میفهمه میگه اون رادیو 2500 بود که.بیا این 500 رو بگیر بدو تا دور نشدن ببر بهشون پس بده.شاگرده توی راه که میرفته تا به اونا برسه 200 تومن از اون 500 رو میزاره تو جیب خودش.سیصد تومن هم باقی میمونه.نفری 100 تومن میده به اون سه نفر...

خب.حالا اون سه نفر که نفری هزار داده بودن..100 گرفتن.ینی در اصل هر کدوم 900 تومن پول دادن.

900 ضرب در 3 میشه 2700  از اون ورم شاگرده 200 تومن گذاشت تو جیبش.میشه 2900.

"صد تومن کجا رفت؟"

شماره یازده

باخت دادی ای زیبا رو/خوشحالم که عالی بازی کردم/تجربست دیگه/شرمنده/ب بسم الله رو بگی تا تهتو میخونم/خوندم ینی!/و درستم خوندم/چه حالی میده!(چند سال گذشته؟ها؟)

یبارم ما ببریم

چیه خب!

باخت دادی٫" انی وی"


شماره دهم

بین ۷۰ هزار تماشاچی بازی استقلال و سپاهان نشسته ام.

بیخیال از بازی پیرمرد بستنی فروش رو زیر نظر دارم که پشت به جریان بازی لای ما جوونها وول میخورد و طوری نگاهت میکرد که بخر از من٫

صدای همه در آمد که حاجی بیا کنار بابا٫حاجی برفک نکن٫حاجی الان چه وقته بستنیه؟٫حاجی بشین خودت بخور!!(خنده جمع)جوانکی که احیانا(کسی که ساعت رولکس ببنده بعید نیست!) ماشین ۴۰ ملیونیش توی پارکینگ ورزشگاه منتظرش بود (اونم احتمالا تولدش کادو گرفته بود!) غش غش خندید.

حاجی دستهاش پینه داشت هزار تا.

حاجی دستهاش مثل تخته سفت شده بود و برات کلی حرف داشت.

جعبه بستنی رو زد زیر بغلش و راه افتاد...

******

پ.ن:دو ردیف جلو تر ازم سه تا مرد آبادانی نشسته بودن نفری یه بسته وینستون عقابی گذاشته بودن تو جیب پیرهن سفیدشون و عهد کرده بودن بسترو خالی کنن تا آخر بازی٫ خلاصه آقا٫

خفه شدیم رفت پی کارش.از بس بامزه بودن هیچکی هیچی بهشون نمیگفت...

شماره نه

همه عالم و آدم میگن پرسپولیس

باز گوشه تلوزیون مینویسه ؛پیروزی؛

طوری که به تو حسی دست میدهد که انگاری از ترس نمینویسند

پرسپولیس

************************

در ضمن من اصلا از تیم پرسپولیس خوشم نمیاد

کلا از فوتبال ایرانی اصلا!

شماره هشت

موذمار؟مارموذ؟موزمار؟یا مارموز؟؟

یا شایدم موضمار!؟ مارموض چی؟!!

کدوم؟

کدومش درسته؟!

حالا هر کدوم که درسته!

خواستم بدونی که هستی!

شماره هفت

وارد مطب دکتر همیشگیم که میشم از دور منو میبینه...نسخرو مینویسه!

میخواستم بهش بگم بابا تو از دور درد مارو گرفتی ..

اینا ۲۴ ساعت بغل مان هنوز هیچی ازمون نمیدونن!

پست شماره شش

سلام

واقعا اتفاقاتی کی طی این مدت دست به دست هم دادند تا من به اینترنت دسترسی نداشته باشم قابلیت تبدیل شدن به یک رمان جالب و پر کشش رو دارند!

فقط کافیه حوصله کنم.و تا صبح بنویسم فردا هم برم پیش ناشر!!

ناشر هم بادی به غبغب خواهد انداخت و نوشته فوق را مزخرف و غیر قابل چاپ خواهد خواند!

یاد یه حرکت مچگیرانه عالم بچگی افتادم.

روزی که انشایم را در کلاس چهارم دبستان توی کلاس خوندم،معلم معلوم الحال قریب به 2000 ایراد از نوشته ام گرفت(بگذریم که توی اون سن هیچکس همچین متنایی نمینوشت)منم با خودم گفتم بابا این معلم ما خیلی حالیشه که.

شب سراغ کتابهای قدیمی پدر رفته و یکی از داستانهای کوتاه آنتوان چخوف رو رونویسی کردم.

کتاب نایابی بود.(هست)

سرتان را درد نیاورم که معلم معلوم الحال و دانای ما از متن چخوف هم ایراد گرفت هوار تا!

درسته که هنر بی انتهاست..

اما قضاوت در مورد هنر کار هیچ بنی بشری نیست.(حرفش،حکم نهایی نیست)

هنر،ذاتا زیباست..

sms از یک انگشت کوچک

امروز صبح یه sms از انگشت کوچیک پام دریافت کردم به این مضمون:

"هوی!! کفشتو عوض کن..سرویس شدم!"


ناتمام است،حماقت انسان

تو روزنامه خوندم طرف رفته ۵۰۰ هزار تومن داده به یه فالگیر،یه پودر جادویی ازش گرفته که رفت سر جلسه کنکور ،پودر مذکور رو بپاشه روی پاسخنامه تا گزینه های درست های لایت بشه

من الان به این آدم چی بگم آخه...

یه چیز دیگه هم بود که من شنیدم اما باورم نشد..طرف مورچه جادویی برده با خودش..که مثلا مورچه رو بالای پاسخنامه ول کنی..بعد اون راه میفته از هر گزینه ای عبور کرد ،اون درسته!!!

ای خداااااا تقلب هم تقلبات ما...یادش بخیر..انقد چشممو چلوندم..تا سه روز چشام درد میکرد.


/\

چه چیزی زیباتر از این که

زیر باران چترت را

کنار گذاشتی ـ وـ

اجازه دادی خیس شوی؟

/\|

با من از شباهت و ارتباط صحبت نکن

ربط ما به هم،

همانقدر است،

که

هندوانه و ماست و پیاز!

|||

من نمیدونم این واژه گفتمان از کجا در اومده؟

بابا جان طرف حالیش نیست..میخ به سنگ میکوبی.

همانا بعضی انسانها با زور حرف میفهمند.

||

زلزله بدی آمده،هر کس به سمتی می دود،حس کمک به همنوع به 1000 درجه رسیده.اینها همان هایی هستند که در یک روز معمولی پاچه هم را می گیرند...

مرد بی ایمان،وسط دریا روی یک تخته چوب زنده مانده است.با تمام وجود از خدا میخواهد این یکبار را بیخیال شود...مرد بی ایمان به ساحل می رسد..میخندد..فردا همان انگلی می شود ،که بود...

قضیه چیه؟

|

دارم نیمه پر لیوان رو میبینم عزیزم

اما لیوان سوراخه

داریم چکه چکه آب از دست میدیم

شانسی که آوردیم لیوانش بزرگه!

[]

میگه هر چی بخوای بنویسی،یکی قبلا بهترشو نوشته.

میگه هر چی که بهش فکر میکنی،تکراریه..قبلا یکی فکرشو کرده.

میگه گناهی که کردی،یکی قبلا ترتیب یه گناه بزرگترو داده.

میگه تصمیم خوبی نبود..میگه خیلی حال داد..میگه بیا بریم از اینجا..

میگه هر چی بگم،قبول.

میگه .. میگه .. میگه..

چرا خفه نمیشی؟

من تکرارش نمیکنم.

سادگی

وقتی می آیی

سبک بیا.لباس نخی بپوش،از نایلون و پلاستیک بدم میاد.عطرم نزن.لازم نمیشه.

اون یذره مواد رو هم نمال به سر و صورتت.چند بار بگم به اونا نیازی نداری.هیچیه هیچی اصلا..دستمال و کتاب شاملو و عکس های سفر و فیلمای هندیکم کنار دریا رو ور دار بیار.احتمالا گریه میکنیم.آره...بیا و  بیارشون.

یچیز یادم رفت چاله روی صورتت موقع لبخندات رو هم ور دار بیار.همش که نمیشه گریه کرد.نه؟

  


تله

همیشه بی موقع حواس پرت میشم

گیر میفتم

مثل موشی که دمش لای تلست

بدتر اینکه شکارچی هم میشینه و نگات میکنه فقط

سالخوردگان

از منزل که بیرون می آیم..سه پیرمرد روی نیمکت روبرو نشسته اند.همیشه هستند.یکی از یکی جالب تر.یکی با بندک های قهوه ایش مدام میخندد.یکی شلوارش را تا زیر سینه اش بالا کشیده و اخمی دلنشین دارد و سومی عینکی بزرگ دارد و یک عصا.با هم صحبت میکنند..از قهرمان بازیهاشان..از دیروزشان.

حرف امروز که می آید..سر تکان می دهند.

یک اتفاق ساده

سرشو از پنجره ماشین آورد بیرون و گفت:

-کمکم میکنی؟روشن نمیشه،یه هل کوچولو pls ..لبخند و کج کردن سر را هم بعنوان سس،پاشید روی ماجرا.

قسم می خورم بخاطر چشمای سیاه درشتش نبود که دستامو گذاشتم پشت ماشین خاکی و کر کثیفش.

هل دادم،روشن شد،گاز داد و رفت...

دور شدنش رو خیره شدم،به دستهای خاکی خودم هم.

معمولا اینطور مواقع حداقل یه تک بوق میزنن،نه؟

پیرمردی که نشسته بود روی نیمکت و روزنامه شرق دستش بود،لبخند موزیانه ای به من زد...من هم به اون!